بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
سر
آنهایی را که از غصه نمیمیرند، یا سرشان را هنوز با خاکستر نمیپوشانند، یا در کوهستان میروند و خود را زیر شاخهها پنهان میکنند، آنها را، بیدرنگ، داوری میکنند، و آخر چرا آنها را داوری میکنند اگر نمیخواهند محکومشان کنند ؟
انگار از شیکمم نیست که این پسر تو پایین میآد، ایگناسیو. انگار از توی سرم، از پشت چشمهامه که داره آروم آروم پایین میآد.
میبینم، زاده میشوند بر بسترم کودکانی فربه و خندانلب، از مادرانی سر بُریده و پارهتن. و میبینم همخوابهام بر بسترم با مُردگانی زره پوشیده و خود بر سر، زیر سایهای از هزاران گُرز و شمشیر و خنجر...
(بستر، خنجر، خندان، خنده، دیدن، سایه، سر، شمشیر، مادر، مُرده، مُردگان، همخوابه، کودک، گرز)
من آدم ِ خستهکنندهایام | یه شاعر | با چراغایِ روی سَرِش | که حتی نمیتونه روشنشون کُنه.
اولین برف ببارد | آرام از سر انگشتان تو | بر جنوب کوچک من.
اگه کسى توى خیابون صدات زد سرت رو برنگردون... ممکنه هزار نفر دیگه هم اسمشون شبیه اسم تو باشه.
(اسم، خیابان، خیابون، دیگر، دیگه، سر، شبیه، صدا، ممکن، نفر، هزار، کسی)
تمامِ قندهای توی دلم را | آب کردم | برای تو | برای تو که چایت را | همیشه تلخ میخوری! خاک بر سرت!
دیشب خوابهای عجیبی دیدم. توی اتاقی که دیوار نداشت محبوس بودم. جرات نمیکردم تکون بخورم. وایساده بودم. سیاهی محاصرهام کرده بود. پشت سرم یه تخت بود که یه ملافهی سفید پوشونده بودش. روی تخت یه بال کبوتر بود. همون وقت اون اومد.
(اتاق، بال، تخت، تکون، جرات، خواب، دیشب، دیوار، سر، سفید، سیاهی، عجیب، محاصره، محبوس، ملافه، وقت، کبوتر)
سرش روی شانهام است و بوی موهایش مرا به سفر نوستالژیکی میبرد که پر است از تصاویر اوج جوانیام.
گوشهایم نمیشنود. چشمهایم نمیبیند و در کاسهی سرم سکوت خشک برهوتیست که باد گهگاه غبار آن را پراکنده میکند.
(باد، برهوت، خشک، دیدن، سر، سکوت، شنیدن، غبار، پراکنده، چشم، کاسه، گوش)
احمقها همهچيز رو معجزه مىبينن، ولى شما نمىتونين سر يه دانشمند رو کلاه بذارين. واقعاً حيفه كه خدا هرگز معجزهاى در دانشگاه سوربون يا يك لابراتوآر انجام نداده.
آيا مىتوان با سفالى كه از بامى مىافتد و سرتان را مىشكند سخن گفت؟
باید بایستی | درست زیر ابری که روی سرت ایستاده | و بگویی | لطفاً ببار!
بیاینکه سرم را برگردانم و نگاهش کنم، سکوتش را از لابهلای صدای قدمهایم احساس کردم
گاهی آب از سرم میگذرد. خاموش مینشینم، به اطرافم مینگرم و آبی را که مدتهاست از سر گذراندهام دوباره از سر میگذرانم
- 1
- 2