بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
سرزمین
اینجا سرزمین تلخیهاست. سرزمین حسرتها. اینجا رویاها زود از یاد همه میرن. اینجا فردا همین امروزه. دیروزی هم نداره. یرما، اینجا باید به خیلی چیزها تن داد. اینجا سرزمین تندادنهاست.
(تلخ، تلخی، حسادت، حسرت، حسود، دیروز، رویا، سرزمین، فردا، همین، یاد، یرما)
دستی تکاندهندهتر از دستان سرزمینت نیست | وقتی از دسترفتنت را | بدرقه میکند.
من از سرزمینهای بکر | خستهترم
خط راستى كه، قرار بود مرا از يك جاى روشن به جاى روشن ديگرى ببرد، بهخاطر شما خمیده مىشود و هزارتوىِ تاريكى در سرزمينى تاریک كه در آن، من سردرگم شدهام.
(بردن، تاریکی، تاریک، خط، خمیده، دیگری، راست، روشن، سردرگم، سرزمین، قرار، هزارتو)
و برای سرزمینی قطعهقطعه میشوم | که نامم را میخواند | زیر لبهایش | و پرچمش را تکان نمیدهد
بگو چگونه این سرزمین را میخوابانند | در حدقههای تا ابد گشودهام!؟
فکرم درد میکند | دهانم تلخ است | شیرینی سرزمینم را خاک کردهاند | آن سوی آب
میدانم در چه سرزمینی و در چه شهری زن شدی. میدانم هر بار دلم خواسته موهای بلند و زیبایت را بر زمینهی خاکستری شهر داراب ببینم تا تو رنگ بپاشی بر این شهر، نشده است، ندیدهام.
و چه عبارتِ تلخی است زیستن | به هنگامی که سرزمینات در میانِ آوازِ دیوارها | پا به بسترِ ماه میکشد.