بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
شادی
تو عادت داری در انتظار دلپذیر و دائمی هرگونه آیندهای باشی؛ اما من فکر میکنم ما داریم یک حرکت سریع، به یک معلوم نامعلوم رو تجربه میکنیم و همهی سرخوشی و شادی فعلیمون هم تو همینه...
کاش میتوانستم به قدری بلند گریه کنم که شادی بیدار شود.
از این زندگی لعنتی فقط کسی میتواند انتقام بگیرد که شادی کند مدام، اما مگر میگذارد ملال!
هیچ غم و شادیای کامل نیست | داخلِ هر کدامشان پر از جاهای خالیست که نه با غم پُر شدهاست و نه با شادی | خودمان باید آنرا پر کنیم | ترجیحاً باید با شادی آن را پُر کنیم | حتی اگر پاسخِ غلطی باشد.
ما امروزِ خود را به دیروزِ هیچکس نمیسنجیم | که در امروزِ ما | مرگ به بهانه، انگشت در هر زخم فرو میبَرد | و دشمن به سلام | ناگفتههای پاسخ را ریشخند میکند. ما از این راه نمیرویم | راهِ ما آن دور باشد که باد با لباسی آبی میرقصد | و عروسِ شابلوطها به شادیاش بوسهای میدهد.
(امروز، انگشت، باد، بوسه، دشمن، دیروز، راه، رقص، زخم، سلام، شادی، عروس، مرگ، ناگفته)