بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
شاعر
من آدم ِ خستهکنندهایام | یه شاعر | با چراغایِ روی سَرِش | که حتی نمیتونه روشنشون کُنه.
به خاطرِ چشمهای تو بود، اگر شاعر شدم.
شعر بود شیوا و شاعر بودند لابد آنهایی که بکارتش را که برمیداشتند، بیجانش کردند.
هنوز هم وقتی شاعرها از شعر میگویند خندهام میگیرد، آنها شاعری را ویژهی خواص میدانند من اما فکر میکنم همه وقتی برای اولین بار لبی را میبوسند شاعرند.