ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

صبح

من دوست دارم غروب بیفته وسط سفر اگه اولش باشه دلم می‌گیره، اخرشم که باشه دیگه بد‌تر. از طلوع خورشید حرصم درمیاد. چون مال اونایی که فکر می‌کنند یا دوست دارن یه روز به جایی برسند، یا مال بدبخت‌هایی که مجبورند دنبال یک لقمه نون بخور نمیر صبح زود از خونه بزن بیرون.


با خودم فکر می‌کنم تا قبل از مردن او، زندگی‌ام چطوری بود که الان این طوری خلوت شده و عاجزم که صبح و شب رو به هم وصل کنم؟ از دست دادن. تمام شدن. مثل بچگی‌هاش، شکلاتش رو که می‌خورد، دور لبش رو لیس می‌زد، انگشت‌هاش رو لیس می‌زد و بعد می‌گفت: «مامان، شکلات شیری‌ام تموم شد.» با حیرت از تموم شدن نمی‌گفت، براش کاملاً یک امر طبیعی بود.