بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
غبار
جنگ همچون غباری ظریف همه جا را فرا میگیرد ؛ همچنان که دشنامش میدهی، استشمامش میکنی، همچون گیاهی مدهوشکننده. خیلی زود، به آن خو میگیری و دیگر نخواهی توانست دورش سازی.
گوشهایم نمیشنود. چشمهایم نمیبیند و در کاسهی سرم سکوت خشک برهوتیست که باد گهگاه غبار آن را پراکنده میکند.
رضا قاسمی | معمای ماهیار معمار
(باد، برهوت، خشک، دیدن، سر، سکوت، شنیدن، غبار، پراکنده، چشم، کاسه، گوش)
(باد، برهوت، خشک، دیدن، سر، سکوت، شنیدن، غبار، پراکنده، چشم، کاسه، گوش)
یادم رفت بگم؛ مثل همیشه، انگار تا وقتی مینویسم زندگی جریان داره کنارت. حال که خاک را نفس میکشی غبار را از پنجره پاک کن.