بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
فرو
داخل دهن من سیاهه. سیاه مثل کسوفِ خورشید. سیاه مثل اون حفرهای که همه ازش اومدیم. نزدیکتر که بیای و دقیقتر که نگاه کنی، چیزهای دیگهیی هم میبینی. خودت رو میبینی که داری فرو میری و بقیه رو میبینی که دور و برت نیستن.
بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت.
دستهای زن در موهایم فرو رفت و بعد آرام زمزمه کرد در گوشم که نترس باز کن و رها کن مرا و زمزمهاش توان داد به دستهایم و رها شدند پرندههای خاموش تنش.
سر میخورم به سطح آب | زن خدا لای سربهای سیال | ذخیره میکنم نور و هوا، فرو میروم نیزههای شفاف | میشویدام نور و آب، تیرگی و زن خدا