بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
فکر
زمان داره میگذره، آدمها عین پِشکل پشت سرش میافتن، بعضیها دوست دارن فکر کنن با بقیه فرق دارن، ولی آخرش همهمون میشیم یه کیسه کودِ چمن
آیا من فکر کردم که او دقیقاً، کاملاً همانطور که رفته بود بازمیگردد ؟ آیا من همیشه چنین تصور کرده بودم ؟
دلم میخواد یه مدتی همینجور بیخیال، برای خودم زندگی کنم. فقط برای خودم - حتی به خودم هم فکر نکنم - همین جور بیفکر. بدون اینکه منتظر چیزی باشم - یا منتظر کسی…
همیشه از چیزی که فکر میکنم مال من است ولی در دست دیگران، بدم میآمد و میخواستم از آن فاصله بگیرم.
تو عادت داری در انتظار دلپذیر و دائمی هرگونه آیندهای باشی؛ اما من فکر میکنم ما داریم یک حرکت سریع، به یک معلوم نامعلوم رو تجربه میکنیم و همهی سرخوشی و شادی فعلیمون هم تو همینه...
من فکر میکردم فقط قهرمانا احمقن، اما حالا میبینم انگار خیانتکارام از حماقت چیزی از قهرمانا کم ندارن.
(احمق، انگار، حالا، حماقت، خیانت، خیانتکار، دیدن، فقط، فکر، قهرمان، چیزی، کم)
راستش، اون چيزى كه من رو از گرفتن اين نامه و دادنش به تو منصرف كرد، اين بود كه فکر كردم من مىتونم كاملاً با تو بیگانه باشم. اون چيزى كه البته اين مرتيكهها نمىدونستن، و به هیچ عنوان هم نمىتونستن بدونن، اينه كه من شوهر تو هستم.
بعضى آدمها قدرت تعریف كردن داستانهايى رو دارن كه هر كسى مىتونه فکر كنه داستان خودشه: به اين آدمها مىگن نويسنده.
زندگى زیبا بود، اگر خیانت نبود... زندگی زیبا بود اگه هیچوقت فکر نمىكردم بايد عادلانه و طولانى و سعادتمندانه باشه...
(خیانت، زندگى، زیبا، سعادت، سعادتمندانه، طولانی، عادلانه، فکر، هیچوقت)
به رویا یا کابوسی که زمانی نامعلوم دیدهام فکر میکنم. در آن رویا داشتم عاشق زنی میشدم و در آن کابوس آن زن را کشتم و فکر میکنم منجی او بودم.
فکرم درد میکند | دهانم تلخ است | شیرینی سرزمینم را خاک کردهاند | آن سوی آب
مادر به زنهای عمارت میگفت وقتی باد کلاف توی دل و کمرم میپیچد، فکر میکنم حتماً خواهم مرد، همین که دست خاله را میگیرم، درد آرام میگیرد. دست خالهام شفاست. بوی مادرم را میدهد.
من کشور خودم را دوست دارم. هیچوقت دلم نمیخواست جای دیگری بروم. اگر میرفتم خوشیهای ظاهری زندگیام بیشتر میشد اما دلم میخواست همین زندگی تنگ و تاریک و کوچک را داشته باشم و بتوانم کار خودم را بکنم. چون فکر میکنم همه کسانی که رفتند غیرمستقیم عقیم شدند. (نقل قول از جمال میرصادقی)
(تاریک، تنگ، جمال میرصادقی، خوشی، دلم، دوستداشتن، دیگری، زندگی، ظاهر، عقیم، غیرمستقیم، فکر، کار، کشور، کوچک)
مردم آنقدر گرفتار شدهاند که فقط میخواهند سرگرم باشند. کسی نمیخواهد کاری بخواند که یک مقداری او را به فکر وادارد. اما نیاز بشر به داستان شنیدن هیچوقت از بین نمیرود (نقل قول از جمال میرصادقی)
(بشر، جمال میرصادقی، داستان، سرگرم، فقط، فکر، مردم، مقدار، نیاز، کار، کسی، گرفتار)
فعلاً از آنهاییست که ازدواج با مردی مهم و قابل اعتماد تقریباً تمام فکرش را مشغول کرده. زندگی بین آشپزخانه و تختخواب. آن طور که در تختخواب جندگی کند و در آشپزخانه آشپزی.