بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
قاطی
مادر خدا را صدا میزند. پدر خدا را صدا میزند. خدا گيج میشود. صداها با هم قاطی میشوند. من گريه میکنم. خدا گيجتر میشود. پدر و خدا، گريههای من و مادر را تنها میگذارند.
من فکر میکنم که امید هم یه روزی میمیره، تا حالا به مردنش فکر نکردم، حالا که لُخته، حالا که این شکلی مثل یک مجسمهی خوشتراش جلوی آینهی میزتوالت من ایستاده و نوشیدنیها رو با هم قاطی میکنه، چرا به مُردنش فکر میکنم؟