بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
مرگ
من خطا کردم همچون عقلا، جمله آنها که برای رویارویی با جنون زیاده عاقلاند، جمله آنها که برای رویارویی با قدرت مرگ، زیاده عاقلاند.
به من چه سیاستتون، مجبور بودنتون، داستانهای مسخرهتون ؟ من هنوز هم میتونم به همهی اون چیزایی که دوست ندارم بگم "نه"، قضاوتش هم فقط با خودمه. شما هم با تاج و تختتون، با سربازاتون و با این دم و دستگاهتون، فقط میتونین من رو به مرگ محکوم کنین، چون گفتین "باشه".
وقتی کودک بودم، همچنان، وقتی کودک بودم، برای اندوههای ناچیزم درد بسیار میکشیدم، [...] دلم میخواست بمیرم، مرگ را از ته دل آرزو میکردم، همین است ؟ و در کمال تعجب، هیچ به دست نمیآوردم، هیچ پاسخی، درد میکشیدم و دیگر هیچ.
(اندوه، تعجب، درد، دست، مرگ، هیچ، کودک)
این منجی هر کسی بود آنها او را میپرستیدند. خدا کند که او رهبری شایسته باشد و نه فرشتهی مرگ.
از صدها هزار کس که روی در نقاب خاک کنند، همه مرگشان مرگ بیداد است. چند کس را مرگ از داد است؟
چون پدر زمينيت مرده بود، تو پدرت رو توى آسمون فرافكنى كردى. اين براى تو ریشه نظريهی وجود خداست...
دیگران، دوستهات، شاگردات، خواهرات، و تمام این آدمهای بیگناه کشته میشن... دهتا دهتا، هزارتا هزارتا... زیر دوشهایی که ازشون به جای آب، گاز مرگآور بیرون میاد و برادرها جسد برادرشون رو جمع مىكنن و مىريزن توى خاكريز. حتى نازىها از چربىهاشون صابون درست مىكنن، مىدونين؟ عجيبه، مگه نه؟ آدم چهجورى مىتونه ماتحتش رو با اون چيزى كه ازش متنفره بشوره؟
(آب، آدم، برادر، بیرون، بیگناه، جسد، خاکریز، خواهر، دوست، ديگران، شاگرد، صابون، ماتحت، متنفر، مرگ، مرگآور، نازی، کشته، گاز، گناه)
امروز كه لمس كردمتان، در شما سرماى مرگ را حس كردم، اما رنج سرما را هم حس كردم، آنچنان كه تنها يك موجود زنده مىتواند رنج بكشد.
(امروز، تنها، توانستن، حس، رنج، زنده، سرد، سرما، لمس، مرگ، موجود)
چرا كه انسان نخست مىميرد، سپس به دنبال مرگش مىگردد و سرانجام آن را مىيابد، برحسب اتفاق، در مسير پرمخاطره نورى به نور ديگر، و به خود مىگويد: عجب، پس اين بود فقط.
(اتفاق، انسان، خود، دنبال، سرانجام، فقط، مردن، مرگ، مسیر، نخست، نور، گفتن، یافتن)
اما اگر مرگ خانه کرده باشد در رگ و ريشهات؟ در عمق هستیات؟
راستش، اگر زندهام هنوز، اگر گهگاه به نظر میرسد که حتا پُرم از جنبشِ حيات، فقط و فقط مال بیجربزهگیست. میدانم کسی که تا اين سن خودش را نکشته بعد از اين هم نخواهد کشت. به همین قناعت خواهد کرد که، برای بقاء، به طور روزمره نابود کند خود را: با افراط در سيگار؛ با بینظمی در خواب و خوراک؛ با هر چيز که بکشد اما در درازای ايام؛ در مرگ بیصدا.
(افراط، ایام، بقا، جنبش، جنبشِ، حیات، خواب، خودکشی، خوراک، دانستن، روزمره، زنده، سن، سیگار، صدا، فقط، قناعت، مرگ، نابود، نظم، نکشتن، همین، هنوز، کشتن)
هرچه را از اينسو بافتهايم از آنسو پنبه میکنيم تا از نو دست به کار شويم، تا به ياد نياوريم که به طرز مرگباری تنهائيم...
سالها که از مرگ کسی بگذرد دیگر هیچکس گریه نمیکند و طوری از گذشته صحبت میکنند انگار در سفر است، انگار که در شهر ناشناسی است که امکان ارتباط با آنجا نیست. در واقع اندوه دُمش را میگذارد روی کولش و میرود.
تولید مثل خود آغاز مرگ است...
- 1
- 2