بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
مکالمه
آن روز اولین بار بود که دانستم میان دو تن باید مکالمه باشد، یک جور شاعرانگی اندامهاست و قرار نیست کلمه خطابهوار بریزد بر اندام دیگری. میخواستم بدانم تن تو چه کلماتی به من میبخشد. دیگر دانسته بودم چطور باید جز به جز کشفت کنم و بفرستمت به حافظهی اندامهایم، تا انگشت کوچک دستم و حتا تاری از موهایم هم تو را در خودشان ثبت کرده باشند.
امید بلاغتی | حرمان
(اندام، انگشت، اولین، بخشیدن، تن، حافظه، دانستن، شاعرانگی، فرستادن، مو، مکالمه، کشف، کلمه، کوچک)
(اندام، انگشت، اولین، بخشیدن، تن، حافظه، دانستن، شاعرانگی، فرستادن، مو، مکالمه، کشف، کلمه، کوچک)
لازم نیست اتفاق عجیبی بیافتد که بفهمی روی سکهی شانس نیستی. کافیست حس بدبیاری را درونی کنی، بعد خودش میآید، حتا از لابهلای مکالمهی دو آدم ناشناس. بیشتر آدمها از این میترسند به جایی برسند که بعداً از خودشان بدشان بیاید. آقای حسینی بیشتر از این میترسد که هرگز نتواند به خودش تبریک بگوید.
رضا علی پور | شهر بزرگ ابر بزرگ نمی خواهد
(آدم، اتفاق، بد، بدبیاری، تبریک، ترسیدن، خود، درونی، سکه، شانس، عجیب، لازم، مکالمه، ناشناس، هرگز، کافی)
(آدم، اتفاق، بد، بدبیاری، تبریک، ترسیدن، خود، درونی، سکه، شانس، عجیب، لازم، مکالمه، ناشناس، هرگز، کافی)