بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
همین
اینجا حرفها همه روی زمین میمونن. توی ظرفهای دربستهای که هیچکس رغبت بازکردنشون رو نداره. برای همین نمیشه به آسمون نگاه کرد و گفت: چه آسمون قشنگی. چون وقتی که این رو بگی، دیگه هیچکس به آسمون نگاه نمیکنه...
یه وقتهایی میشه، دون میکله، همین جور که نشستم، بوی تنش میپیچه توی کلهم. انگار هزار تا گاو رو ول کرده باشن توی سینهام. طاقت نمیآرم. نفسزنون میرم تا خونه. از خودم میپرسم : اون هزار تا گاو توی دل یرما هم خودشون رو به در و دیوار میکوبن یا نه؟
اینجا سرزمین تلخیهاست. سرزمین حسرتها. اینجا رویاها زود از یاد همه میرن. اینجا فردا همین امروزه. دیروزی هم نداره. یرما، اینجا باید به خیلی چیزها تن داد. اینجا سرزمین تندادنهاست.
(تلخ، تلخی، حسادت، حسرت، حسود، دیروز، رویا، سرزمین، فردا، همین، یاد، یرما)
دلم میخواد یه مدتی همینجور بیخیال، برای خودم زندگی کنم. فقط برای خودم - حتی به خودم هم فکر نکنم - همین جور بیفکر. بدون اینکه منتظر چیزی باشم - یا منتظر کسی…
خیلی بده که فقط تو غربت همو دوست داریم ولی اشکال نداره همینم خوبه.
و هنگامی كه من فریاد مىزنم و گریه مىكنم، خانه خالىست. هیچکس صداى مرا نمىشنود. و دنیا همين خانهی خالىست كه در آن وقتى صدا مىزنيم هیچکس پاسخ نمىدهد.
(خالی، خانه، دنیا، شنیدن، صدا، فریاد، همین، هنگامی، هیچکس، پاسخ، گریه)
راستش، اگر زندهام هنوز، اگر گهگاه به نظر میرسد که حتا پُرم از جنبشِ حيات، فقط و فقط مال بیجربزهگیست. میدانم کسی که تا اين سن خودش را نکشته بعد از اين هم نخواهد کشت. به همین قناعت خواهد کرد که، برای بقاء، به طور روزمره نابود کند خود را: با افراط در سيگار؛ با بینظمی در خواب و خوراک؛ با هر چيز که بکشد اما در درازای ايام؛ در مرگ بیصدا.
(افراط، ایام، بقا، جنبش، جنبشِ، حیات، خواب، خودکشی، خوراک، دانستن، روزمره، زنده، سن، سیگار، صدا، فقط، قناعت، مرگ، نابود، نظم، نکشتن، همین، هنوز، کشتن)
يه بارمن هیچوقت هیچ ماجراى عاشقانهاى با مشترىهاش نداره. براى همین پشت بار هستند، براى اينكه بتونيم باهاشون ساعتها حرف بزنيم بدون اينكه اتفاقى بيفته.
(اتفاق، توانستن، حرف، ساعت، عاشقانه، عشق، ماجرا، مشتری، همین، هیچ، هیچوقت، پشت)
برای همین چیزها بود که میباید رد درد را در جایی دیگر میزدم. تا در مکانی دیگر به غیر از تن آدمی به ملاقاتش میرفتم. مثلاً در مکانی به عین کلام. درد که تنها در نسوج تن آدمی پرسه نمیزند. گاهی هم ساکن اشیاء میگردد. حتی ممکن است در قاب عکسی منزل کند یا حتی در الفاظ یک صدا. باید کلمه بهترین مکان برای سکونت درد باشد که آدمی رنجش را در کلمه مستحیل میکند و بر صفحات کاغذ مینویسد تا درد را دور از خود محبوس کلمات کند. هر کلمه حامل چیزی از او بود، شاید در صحفهی کاغذ زندگی میکرد و من با کلمات، حضورش را کشف میکردم.
ولی گایتری تو در هنگامهی تسعیر و حتی تا همین حالا هم یک کلمهی مجردی که از ساحل رود راوی لاهور آوردهام. حتی اگر مکتوب هم نبودی که زهدانی مکتوب داشته باشی، زنانگی تو شکل ملفوظ اسم توست که با خود از ساحل رود راوی برداشته و به رونیز دارالمفتاح آوردهام. مگر میشود، کلمهای مثل اسم تو که حتی مکتوب هم نبود، از من بار بگیرد.
مادر در جملات پدر، زنی مینماید که باید با یکی از اشیای کابوسهای پدر درهم آمیزد و پدر، صدای نالهی شهوانیاش را بشنود. برای همین چیزهاست که پدر، مرا حاصل تجاوز آن کلمهی مشئوم به مادر میداند.
تو برای روشن کردن آمدهیی، برای روشنایی. شاید هم به همین خاطر است که شمع را میکشی و شبپرهها را میپرانی که تنها مشغول تو باشم.
از آن زمان که برای اولین بار در همین باغ به من گفته بود «دوستت دارم» تا همین چند روز پیش که کسی دیگر، همین جملهی کلیشهای را برایم تکرار کرد، انگار هزار سال میگذرد. از آن «دوستت دارم» تا این یکی، چقدر مردم و زنده شدم، زمین خوردم و بلند شدم، بالیدم و خم شدم و فرو رفتم
(اولین، باغ، تکرار، جمله، دوستت دارم، روز، زمان، زمین، زنده، سال، مردم، هزار، همین، کس، کلیشه)
مرد شدن یعنی همین ! یعنی یه روز روبروی پدرت وایسی و تو چشمهاش نگاه کنی.
از طوفان که درآمدی دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پا نهادی. معنی طـــوفــــان همین است!