بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
پرنده
آخر کجا دیدهای | که زمین را به مجازات پرندههایش | ویران کنند | و خورشید را برای لحظهای نور، قربانی
آن قفس - آن هاشورهای متوالی که تنِ پرنده را راهراه کرده است - سیمای من است که در هیچ آیینهیی دیده نمیشود.
کبوترها از او نمیترسیدند. پهلو به پهلویش دانه میچیدند و او همیشه فکر میکرد چقدر دوست داشتن پرندهها زیباست. یک روز پسرکی با تیر او را هم کشت.
دستهای زن در موهایم فرو رفت و بعد آرام زمزمه کرد در گوشم که نترس باز کن و رها کن مرا و زمزمهاش توان داد به دستهایم و رها شدند پرندههای خاموش تنش.
کدام قفس است که اگر سالها پرندهای را در خود زندانی کند آواز خواندن یاد نگیرد؟