بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
پیراهن
من پیراهنی دارم که هر چه آن را از تنم بیرون میآورم، باز هم بر تنم میماند.
شبی که سرپایی ابریاش را پوشید و یک تا پیراهن جلوی پنجره ایستاد تا خنک شود، پارچهها را باد برد.
پیراهنم امروز میرود جایی | بدونِ تنِ خسته و سنگینِ من، | رها و آوازخوان...
و من اینجایَم،| با دامنِ سبزم | و گُلهای اُفتادهی پیراهنم را | وَصله میزنم...