بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
کتاب
زندگی مثل یه کتاب دوستداشتنییه، مثل یه بچهست که بغل دستمون داره بازی میکنه، مثل ابزارییه که میگیریم دستمون و ازش استفاده میکنیم، مثل یه نیمکته که شبا دم در خونهمون روش استراحت میکنیم. (...) زندگی شاید هم واقعاً چیزی غیر از خوشبختی نباشه.
تو میگویی که ما آزادیخواهان را شکنجه میدهیم و کتاب میسوزانیم. بهتر است بیدار شوی. آیا جراحی که غدهی سرطانی را عمل میکند چنین احساسات ابلهانهای از خود نشان میدهد؟
(آزادی، ابلهانه، احساسات، بهتر، بیدار، جراحی، سرطانی، سوزاندن، شکنجه، عمل، غده، کتاب)
راستش، آدم نمیخواد اصلاً هیچ زنى رو تا يه فرسخى اونجا ببينه، تا يه فرسخى هیچ جا ببينه. آدم نمیخواد هیچ زنى رو نه توى زمین اسكواش ببينه، نه زير دوش ببينه، نه توى بار، نه توى رستوران. مىدونى، موقع غذا، آدم مىخواد درباره اسكواش يا درباره كريكت، يا دربارهی کتاب يا حتى دربارهی زنها، با رفيقش گپ بزنه، آدم مىخواد با رفيقش جر و بحث كنه بدون اينكه يكى بىجا ميون حرفش بپره.
من ناشر بدى هستم چون از کتاب متنفرم. راستش از نثر متنفرم. يا راست راستش، از نثر معاصر، رمانهاى امروزى، رمان اول، و بعدش رمان بعدى، اين همه امید و احساسات كه بايد ارزيابى كنم...
دنیا کتاب کوچکی است | از اول میخوانم | و تمام نمیشود.
وقتی کتابت را ورق زدی | آرام سرود میخواندی | تا باور کنی | زندهای
این وسایل سرگرمکننده نیاز بشر را مرتفع میکند و دیگر وقتی برای کتاب خواندن باقی نمیماند. برای همین کتابفروشها میبندند و ناشرها شکست میخورند. (نقل قول از جمال میرصادقی)
(بشر، جمال میرصادقی، سرگرم، شکست، مرتفع، ناشر، نیاز، وسایل، وقتى، کتاب، کتابفروش)
ادبیات یادگرفتنی نیست... فقط گاهی، گهگاهی در ادبیات با کتابها یا آدمهایی آشنا میشوی که ناگهان به تو نشان میدهند آنچه میخواهی ببینی یا بشنوی...
آخرین جملهات گرانبهاترین داشتهی زندگیام بود. تصورش را بکن در چنین زمانهای که قیمت یک کتاب کمتر از هزینهی تهیهی یک وعده غذاست. تصورش را بکن در این زمانه چند نفر گرانبهاترین داشتهی زندگیشان یک جمله است؟
(آخرین، تصور، تهیه، جمله، زمانه، زندگی، غذا، قیمت، نفر، هزینه، وعده، کتاب، گرانبها)
این شهوتهای ما هستند که کتابهایمان را پی میریزند و تنفس بین دو شهوت است که اجازه میدهد آن را بنویسیم.