بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
کلمه
چشم که میبندم | از انکار اولین کلمات میآیی
خدايا چرا کلمهای وجود ندارد که بشود به آسيه گفت و دوستیاش را به دست آورد؟
ولی گایتری تو در هنگامهی تسعیر و حتی تا همین حالا هم یک کلمهی مجردی که از ساحل رود راوی لاهور آوردهام. حتی اگر مکتوب هم نبودی که زهدانی مکتوب داشته باشی، زنانگی تو شکل ملفوظ اسم توست که با خود از ساحل رود راوی برداشته و به رونیز دارالمفتاح آوردهام. مگر میشود، کلمهای مثل اسم تو که حتی مکتوب هم نبود، از من بار بگیرد.
وقتی فاصلهی کمی بین ما بود، لبهایم طوری رفتار میکردند که انگار با کلمه نبود که به او سلام میدادم یا گفتگو میکردم، بلکه با همهی حس وجودم مخاطب او میشدم. و صدایش را نه با گوشها و شنوائیم میشنیدم که انگار با پوست تنم میشنیدم و معنا میکردم
(بین، تن، حس، رفتار، سلام، شنوایی، صدا، فاصله، لب، مخاطب، معنا، وجود، پوست، کلمه، گفتگو، گوش)
از ایمان داشتن متنفرم. ایمان از انسان ابله میسازد. دلیلی میشود برای آسان از دست دادن و از دست رفتن. ایمان داشتن یعنی همهی کارها دلیلی هستند و دلیلی میسازند. ایمان یعنی... ایمان، خودش تصور بود. متنفرم از این کلمه که تو را از ما گرفت. متنفرم از تصور.
آن روز اولین بار بود که دانستم میان دو تن باید مکالمه باشد، یک جور شاعرانگی اندامهاست و قرار نیست کلمه خطابهوار بریزد بر اندام دیگری. میخواستم بدانم تن تو چه کلماتی به من میبخشد. دیگر دانسته بودم چطور باید جز به جز کشفت کنم و بفرستمت به حافظهی اندامهایم، تا انگشت کوچک دستم و حتا تاری از موهایم هم تو را در خودشان ثبت کرده باشند.
(اندام، انگشت، اولین، بخشیدن، تن، حافظه، دانستن، شاعرانگی، فرستادن، مو، مکالمه، کشف، کلمه، کوچک)
تو هیچوقت از این نزدیکی به کلمههای یک شعر نگاه نکردی | از حذف میترسم | بغلم کن