بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
مرگ
تنها مرگ است که دروغ نمیگوید.
من آن کارگر ریخته گر بودم که بر سد دار، فقط توانستم بانگ برآورم «من زندهام، مرگ بر شما پوسیدگان».
بعدها فهمیدم وقتی مرگ در دو قدمی است آدم درستتر لبخند میزند. انگار میفهمد باید لبخند بزند این روزهای معدود باقیمانده را.
ما امروزِ خود را به دیروزِ هیچکس نمیسنجیم | که در امروزِ ما | مرگ به بهانه، انگشت در هر زخم فرو میبَرد | و دشمن به سلام | ناگفتههای پاسخ را ریشخند میکند. ما از این راه نمیرویم | راهِ ما آن دور باشد که باد با لباسی آبی میرقصد | و عروسِ شابلوطها به شادیاش بوسهای میدهد.
(امروز، انگشت، باد، بوسه، دشمن، دیروز، راه، رقص، زخم، سلام، شادی، عروس، مرگ، ناگفته)
اونا مثل ما نديدهن پيكان مچاله شدهی بابا رو از موج انفجار و آسمونی كه نصف شب، مثل روز روشن میشد از نعرهی ضدهوائيا. اونا كی از ترس مرگ تو خودشون شاشيدهن؟
(آسمون، بابا، ترس، روز، روشن، شاشیدن، شب، مرگ، موج، ندیدن، نصف، نعره، پیکان)
کاش میمردم. چرا بترسم. مرگ گذشتن از مرز ناشناخته است. سرزمینی که تا در آن گام نگذاری آن را نمیبینی.
این روزها را دوست ندارم | بوی مرگ میدهد | بوی ماهیهای مرده | بوی پرِ کلاغِ ماهیدرچنگال | نشسته بر دیوار همیشگی
فقط مرگ است که یک بار اتفاق ميافتد. زندگی فقط به خاطر زنده بودنش تکرار ميشود.
- 1
- 2