عصبانیتم را قورت میدهم. یک ستون برای تکیه دادن پیدا میکنم تا کمی از خستگیام را درکنم. جماعت همین طور میآیند و میروند. از کجا میآیند، به کجا میروند و چی در زندگیشان میکِشند، خدا میداند. ظاهرشان که آراسته است و به نظر خوشبخت میآیند. ظاهر من هم البتهتر و تمیز است و احتمالن به نظر آنها آدم خوشبختی هستم، به خصوص که با همسر زیبایم آمدهام به یک رستوران شیک و در نظر آنها گل میگوییم و گل میخندیم.
ـ «اگه مردای تو قصه بدونن که اینجایی، برای بردن تو با اسب بالدار میتازن!» فکر میکنم این شعرو برای تو گفتن!
روی همان میز بود، همان میزی که منتظریم خالی شود. راست میگفت، آن قدرها هم خوب نبود.
ـ حلقه ام… مثل اینکه تو ماشین جا مونده.
راستش اصلن نمیدانستم کجاست.
ـ برو بیارش.
ـ کی حوصله داره این همه راهو بره…
ـ کلیدو بده من برم بیارم. آخه امشب…
ـ بس کن دیگه. خیلی دلت میخواد مثل هم باشیم تو هم حلقه تو درآر.
ساکت شد. میز هم بالاخره خالی شد.
ـ تو اون طرف بشین.
ـ چه فرقی میکنه؟
ـ آخه اون موقع تو اون طرف نشسته بودی…
دیگر پاک اعصابم را خرد کرده. به زحمت جایم را عوض میکنم. پیشخدمت میآید. چلوکباب مخصوص سفارش میدهم.
ـ نه، لطفن دو تا جوجه کباب بیارین!
ـ جوجه کباب!
ـ آره، آخه اون شب هر دومون جوجه کباب خوردیم… لطفن دو تا جوجه کباب با سالاد و نوشابه.
ـ دیگه بسه این مسخره بازی! از دستت خسته شدم! … حالم ازت به هم میخوره. از همه مسخره بازیهات، لوسبازیهات، بچگیهات، نصیحتهات، مهربونیهات… از زندگیم برو بیرون، برو بیرون!
اینها حرفهایی بود که دلم میخواست بزنم، ولی نزدم.
ـ بله، لطفن همون که خانم گفتن بیارین. با یه ماست.
ـ نه ماست نه، اون شب ماست نخوردیم.
با عصبانیت:
ـ بله… بله همون که خانم گفتن!
پیشخدمت میرود. لحظهای به همهمه مردم گوش میکنم. در میز کناری پانزده شانزده نفری روی سر و کله هم ریختهاند؛ از بچه یکی دو ساله تا پیر مرد نود ساله. میخورند و میخندند. کِیف میکنند که زندهاند.
ـ دیروز خاله فریده گفت که میخوام فردا شب به خاطر سالگرد ازدواج تون برات یه کادو بیارم. گفتم که ما نیستیم… برنامه مخصوص داریم! حالا مونده که کادو رو بعدن بده. فکر میکنی چی بهم بده؟
این حرفهاش واقعن کلافهام میکند. همین طور فقط نگاهش میکنم.
ـ میدونی چی برات سفارش دادم؟
ـ سفارش دادی؟
ـ آره. برای کادوی امشب. یک دست کت و شلوار زرشکی.
ـ کت و شلوار زرشکی!
هنوز بعد از این همه وقت نفهمیده که من از این جور رنگهای ابلهانه حالم به هم میخورد.
ـ تو برام چی خریدی؟
ـ من…من…
پیشخدمت غذا را میآورد.
ـ اوه… سورپریزه؟ … بعدن میگی… باشه، اصرار نمیکنم که الان بگی…
جوجه کبابهای بد شکل و بد طعمی هستند که حالم را به هم میزنند. نمیتوانم بخورم.
ـ وای که چقدر خوشمزهاس. غذاش معرکهاس…
همیشه با ولع و دودستی غذا میخورد. هر غذایی هم که جلویش بگذاری همین حرف را میزند.
ـ میگم غذامونو شریکی بخوریم.
ـ شریکی بخوریم؟ یعنی چی؟
ـ یعنی با یه چنگال، هر یه تیکه جوجه کبابو دوتایی بخوریم. چطوره؟
ـ چه عاشقانه… دختر این کارا رو از کجا یاد گرفتی؟
ـ کجاشو دیدی؟!
یک گل زرد روی میز هست. برش میدارم.
ـ برای تو… تقدیم با عشق، مادموازل!
ـ هِی… هی … به چی فکر میکنی… با توام… حواست کجاست؟ … منو نگاه کن!
گل زرد را از روی میز برمیدارد.
ـ برای تو… تقدیم با عشق، موسیو!
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر