ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
خلاصه کتاب
حکایت این کتاب
نقد
مصاحبه
جملات منتخب
چرا هيچ خلوت عاشقانهای خلوت نيست، ازدحام جمعيت است در تختخوابی دونفره؟
چرا عشق جماعیست دستهجمعی که در آن هر کسی هر کسی را میگايد جز من که همیشه گائيده میشوم؟
اما اگر مرگ خانه کرده باشد در رگ و ريشهات؟ در عمق هستیات؟
راستش، اگر زندهام هنوز، اگر گهگاه به نظر میرسد که حتا پُرم از جنبشِ حيات، فقط و فقط مال بیجربزهگیست. میدانم کسی که تا اين سن خودش را نکشته بعد از اين هم نخواهد کشت. به همین قناعت خواهد کرد که، برای بقاء، به طور روزمره نابود کند خود را: با افراط در سيگار؛ با بینظمی در خواب و خوراک؛ با هر چيز که بکشد اما در درازای ايام؛ در مرگ بیصدا.
(افراط، ایام، بقا، جنبش، جنبشِ، حیات، خواب، خودکشی، خوراک، دانستن، روزمره، زنده، سن، سیگار، صدا، فقط، قناعت، مرگ، نابود، نظم، نکشتن، همین، هنوز، کشتن)
چقدر بدم میآيد از تهِ هر چيز، از انتها؛ از آخر؛ از ایستادن در لبهی فساد؛ مثل ميوهای در انتهای تابستان.
گفتند حالا میروی به بهشت، و من هنوز که هنوز است نفهميدهام بهشت کجاست؛ در آسمان، زير پای مادران، يا لا...
سهتار، ساز اختناق است، ویولون ساز دموکراسی. از بس صداش لاجون است؛ بغض فروخورده است انگار؛ طنين مخفی ترس و شيدايی. میگويند يک نفر شنونده برايش کم است، دو نفر زياد.
(اختناق، بغض، تار، ترس، دموکراسی، زیاد، ساز، سهتار، شیدا، شیدایی، صدا، طنين، مخفی، نفر، ویولون، کم، گفتن)
میگفتند، بجز سید اولاد پیغمبر، هرکسی توت را ببرد يا بسوزاند مرضی میگيرد بیدرمان. من نه سيد بودم نه اولاد پيغمبر؛ اما تا دلت بخواهد خرافاتی...
(اولاد، بریدن، بیمار، بیماری، توت، خرافات، خرافاتی، درمان، سوزاندن، سید، مرض، مریض، پيغمبر، گفتن)
خدايا چرا کلمهای وجود ندارد که بشود به آسيه گفت و دوستیاش را به دست آورد؟
وقتی زبان مادریات فقط ۱۲۷ فعل داشته باشد که مستقيم صرف میشوند، وقتی هزاران فعل ديگر را بايد به کمک فعل معين صرف کرد، و اين فعل هم درست همان فعلی باشد که برای عمل همخوابگی بکار میرود، آنوقت زبان خيانتکار میشود.
(خیانت، خیانتکار، زبان، صرف، فعل، فقط، مادر، مستقیم، هزار، هزاران، همخوابگی، وقتی)
اما ما درس نمیگيريم از زندگیمان. چون راههايی را که زندگی باز میکند پيش پاهامان از دريچهی چشم کسانی میبينيم که هیچ چيزی نياموختهاند از زندگیشان...
مهاجر قماربازيست که در نبردی نهایی همهی گذشته را داو میگذارد تا شايد آینده را ببرد.
تا پيش از کشف عدد صفر، بشر گمان میکرد که عدد يک ابتدای هر چيز است. قرنها طول کشيد تا بفهمد که صفر هم ابتدای چيزی نيست و هميشه همهچيز خيلی پيشتر از آن شروع میشود که نقطهی آغاز است...
(آغاز، ابتدا، بشر، خیلی، شروع، صفر، طول، عدد، فهمیدن، قرن، نقطه، همیشه، پیش، چیز، کشف، گمان)
ضعفهام را میشناخت. اما سرزنشم نمیکرد. میدانست هميشه بخشی از وجود آدم رشد میکند به قیمت عقب ماندنِ بخش ديگرِ آن...
(آدم، بخش، دانستن، رشد، سرزنش، شناختن، ضعف، عقب، قیمت، همیشه، وجود)
هرچه را از اينسو بافتهايم از آنسو پنبه میکنيم تا از نو دست به کار شويم، تا به ياد نياوريم که به طرز مرگباری تنهائيم...
طعم زندان را نخستين بار پدر بود به ما فهماند.
کپل دروغ نمیگويد. زبان چرا. قادر است فریب بدهد. اما چشمها نه. دستها نه. کپلها نه...
انسان شهرش را عوض میکند، کشورش را عوض میکند و کابوسها را نه.
اگر نرينگی دختر را نبٌرند که زن نمیشود. همانطور که اگر زنانگی مرد را نبُرند مرد نمیشود.
شايد بدون داشتن چشماندازِ وصل هیچ عشقی ممکن نباشد.
مردی که نمیتواند زنی را خوشبخت کند خودش را هم نمیتواند خوشبخت کند.
تا برسيم به چهارراهی که مسیر دبيرستان دخترانه را جدا میکرد، فقط فرصت چهار پنج نگاه بود؛ برقی کوتاه که بايد به لمحهای همهی اشتياق و مهجوری را از تنی منتقل کند به تنی.
(اشتیاق، برق، تن، جدا، دبیرستان، دختر، رسیدن، فرصت، فقط، محجور، مسیر، منتقل، نگاه، چهارراه، کوتاه)
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر