مأمور - بذارید یه داستانی رو براتون تعریف کنم. یه بخشنامه اومد که برای جشن سالگرد، همه باید بیان تو رژهی میدان ‹‹نجات ملی››. خب همه رفتند؛ حتا اونایی که اگه دستشون برسه خرخرهی طرفو میجوون. و از همه هم مضحکتر اینکه همدیگه رو زیر دست و پا له میکردند که به رئیسهاشون بگن: ‹‹ببینید لطفاً! خواهش میکنم یادتون نره که ما اومدیمها!››
(سکوت)
مأمور - اما من نرفتم!
(زن و مرد به هم نگاه میکنند.)
مأمور - فرداش منو خواستند.
(هر دو باز به هم نگاه میکنند.)
مأمور - میدونین طرف چی به من گفت؟: ‹‹اون کثافتهای بزدلِ دو رو، حال آدمو به هم میزنن! من یه موی تو رو نمیدم به صدتا مثه اونا!››
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید.
با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه فیسبوک این نویسنده بزنید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر