ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس
ابوتراب خسروی

 

ابوتراب خسروی

نویسنده
متولد: 1335 فسا
  • زندگینامه
  • آثار در ناکجا
  • نقد
  • مصاحبه
  • جملات منتخب
  • نظرات شما

  • زندگینامه

    ابوتراب خسروی، داستان‌نویس در سال ۱۳۳۵ در شهر فسا (در نزدیکی شیراز) متولد می‌شود. اما به سبب شغل پدرش -که نظامی بوده است- در بسیاری از شهرهای ایران زندگی می‌کند. در سال‌های ۱۳۴۸ و ۱۳۴۹ مقطع دبیرستان را در اصفهان می‌گذراند، در این سال‌‌ها شاگرد کلاس ادبیات هوشنگ گلشیری بوده است. وی سپس در مقطع کارشناسیِ رشته‌ی آموزش ابتدایی به تحصیل می‌پردازد و سال‌ها در شیراز به آموزش کودکان عقب مانده ذهنی می‌پردازد.
    خسروی نوشتن را از‌‌ همان سال‌های دبیرستان آغاز می‌کند. او نخستین اثرش را به نام «هاویه» که مجموعه‌ای از ۱۴ داستان کوتاه بود در سال ۱۳۷۰ به چاپ می‌رساند. وی دومین مجموعه داستانش را هفت سال بعد با نام «دیوان سومنات» به چاپ رساند.
    خسروی که با این دو مجموعه داستان تاثیر قابل توجهی در فضای ادبی ایران گذاشت و نظر بسیاری از منتقدین را به خود جلب کرد، با انتشار رمان «اسفار کاتبان» که نوشتن آن شش سال به طول انجامید، در سال ۱۳۷۹ موفق به دریافت جایز مهرگان ادب به عنوان بهترین رمان شد. همچنین اثر بعدی او «رود راوی» نیز جایزه بهترین رمان بنیاد گلشیری را از آن خود کرد.
    بی‌شک خسروی با ویژگی‌های خاص داستا‌ن‌هایش، یکی از برجسته‌ترین نویسندگان معاصر ایران به حساب می‌آید. زبان در آثار او ماهیتی خاص دارد که از یک منبع اثیری که معتقد به جنبه جادویی است، بر می‌آید. این ویژگی در لایه ساختار زبانی محدود نمی‌ماند و به سطحی از محتوا می‌رسد که آمیخته‌ای از رؤیا، اسطوره و واقعیت در فضای نامتناهی‌ست که تسلسل عادی زمان- مکان را می‌شکند و در مجموعه‌ای از نماد، معنا و گزاره‌‌ رها می‌شود.
     

    کتاب‌شناسی:
    ملکان عذاب:
    کتاب ویران: ۱۳۸۸
    حاشیه‌ای بر مبانی داستان: ۱۳۸۸
    رود راوی ۱۳۸۲
    اسفار کاتبان: ۱۳۷۹
    دیوان سومنات: ۱۳۷۷
    هاویه: ۱۳۷۰



    آثار این نویسنده در ناکجا


    نقد


    مصاحبه


    جملات منتخب

    برای همین چیزها بود که می‌باید رد درد را در جایی دیگر می‌زدم. تا در مکانی دیگر به غیر از تن آدمی به ملاقاتش می‌رفتم. مثلاً در مکانی به عین کلام. درد که تنها در نسوج تن آدمی پرسه نمی‌زند. گاهی هم ساکن اشیاء می‌گردد. حتی ممکن است در قاب عکسی منزل کند یا حتی در الفاظ یک صدا. باید کلمه بهترین مکان برای سکونت درد باشد که آدمی رنجش را در کلمه مستحیل می‌کند و بر صفحات کاغذ می‌نویسد تا درد را دور از خود محبوس کلمات کند. هر کلمه حامل چیزی از او بود، شاید در صحفه‌ی کاغذ زندگی می‌کرد و من با کلمات، حضورش را کشف می‌کردم.


    من به گایتری گفتم همان‌طور که دست‌هایت در رقص تکثیر می‌شوند، شلاق هم در رقصش بر پوست شانه‌هایم تکثیر می‌شود. همان‌طور که تو در هر جایی نمی‌رقصی، شلاق هم هر جایی نمی‌رقصد. تنها در جایی مثل شانه‌های من می‌رقصد.


    ولی گایتری تو در هنگامه‌ی تسعیر و حتی تا همین حالا هم یک کلمه‌ی مجردی که از ساحل رود راوی لاهور آورده‌ام. حتی اگر مکتوب هم نبودی که زهدانی مکتوب داشته باشی، زنانگی تو شکل ملفوظ اسم توست که با خود از ساحل رود راوی برداشته و به رونیز دارالمفتاح آورده‌ام. مگر می‌شود، کلمه‌ای مثل اسم تو که حتی مکتوب هم نبود، از من بار بگیرد.


    گایتری اعتراف می‌کنم که من شکل تو را از اسمت به وام گرفته‌ام. و نقابی با شکل تو بر خود گذاشته‌ام. بی ‌آن‌که تو را بشناسم. فقط اسمت را می‌شنیدم که در گوش‌هایم تکرار می‌شد که می‌گفت گایتری... گایتری و اسم‌ها هم که همیشه صورت صاحبان‌شان را تکرار می‌کنند.


    از محاسن کلمات یکی هم این است که وقتی به عین واقعه مجموع می‌شوند، همان واقعه را حمل می‌کنند و عین همان واقعه را می‌سازند. مثلا در فضای مابین سمت و سوی معکوس آن‌ها آن مرد شلاقش را به هیات فعلی فرود خواهد آورد و خواننده خواهد دید شانه‌هایش می‌سوزند بنابراین حتما شانه‌های خواننده باید تحمل خواندن جمله‌ای که رعشه درد شلاقی را با خود حمل می‌کند، داشته باشد.


    مادر در جملات پدر، زنی می‌نماید که باید با یکی از اشیای کابوس‌های پدر درهم آمیزد و پدر، صدای ناله‌ی شهوانی‌اش را بشنود. برای همین چیزهاست که پدر، مرا حاصل تجاوز آن کلمه‌ی مشئوم به مادر می‌داند.


    سال­‌ها که از مرگ کسی بگذرد دیگر هیچ­‌کس گریه نمی­‌کند و طوری از گذشته صحبت می­‌کنند انگار در سفر است، انگار که در شهر ناشناسی است که امکان ارتباط با آن­جا نیست. در واقع اندوه دُمش را می‌گذارد روی کولش و می­‌رود.


    مادر به زن‌های عمارت می‌گفت وقتی باد کلاف توی دل و کمرم می‌پیچد، فکر می‌کنم حتماً خواهم مرد، همین که دست خاله را می‌گیرم، درد آرام می‌گیرد. دست خاله‌ام شفاست. بوی مادرم را می‌دهد. 


    به نظرم چشم‌هایش سیاه سیاه بودند، نه مثل اغلب چشم‌های سیاه که وقتی خیلی خوب با سیاهی چشم‌ها خو کنی و بشناسی، در عمق سیاهی، ته‌رنگی قهوه‌ای حس می‌شود، که حتی در عمق سیاهی چشم‌های خجسته نجومی باز هم سیاهی بود و سیاهی.


        وقتی فاصله‌ی کمی بین ما بود، لب‌هایم طوری رفتار می‌کردند که انگار با کلمه نبود که به او سلام می‌دادم یا گفتگو می‌کردم، بلکه با همه‌ی حس وجودم مخاطب او می‌شدم. و صدایش را نه با گوش‌ها و شنوائیم می‌شنیدم که انگار با پوست تنم می‌شنیدم و معنا می‌کردم


        روی پیشانی خجسته نجومی عرق نشسته بود و همین که شال ابریشم نقره‌ای را برداشت با آن پیشانی‌اش را خشک کند، به نظرم رسید ‌تراش شانه‌‌هاش از جنس آیینه بودند، که پوستش از زیر رشته‌‌های مو‌های زیتونی بلندش، نور‌‌های چلچراغ را باز می‌تاباند


        به گمانم زمان جسمیتی دارد که همچنانکه ما از روی زمین خدا می‌گذریم جای پایمان را می‌گذاریم، حتماً زمان هم پا‌های غیرقابل تصوری دارد که وقتی بر تنمان می‌گذرد رد پایش می‌ماند



    نظرات شما

    • سلام پسر دایی چطورین سالها

      سلام پسر دایی چطورین سالها دوری اما امروز شما رو می بینم جای خوشحالیست هر حال در هر مقام وشهرت که هستید موفق باشید نوسیده عزیز جای تشکر دارد از شما ودیگر نویسندگان تشکرکنم از بابت علم وهنرتان که در اختیار دیگران قرار می دهند تا از تجربیات داستان بتوان در زندگی محیط وجامعه استفاده نمود

      کتاب غذای روح وجسم است
      زنده وپایدار باشید
      کاظم- فردین خوشی

      ارسال شده توسط فردین (تایید نشده) در جمعه, 2012-02-24 16:58.

    برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
    - ورود
    - عضویت

    نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
    با تشکر