ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
زندگینامه
آثار این نویسنده در ناکجا
هفت داستان ۱۳۹۱
نویسنده: کار گروهی
نقد
مصاحبه
جملات منتخب
تنها احساس سوزندگی را ایجاد میکند.
برای همین چیزها بود که میباید رد درد را در جایی دیگر میزدم. تا در مکانی دیگر به غیر از تن آدمی به ملاقاتش میرفتم. مثلاً در مکانی به عین کلام. درد که تنها در نسوج تن آدمی پرسه نمیزند. گاهی هم ساکن اشیاء میگردد. حتی ممکن است در قاب عکسی منزل کند یا حتی در الفاظ یک صدا. باید کلمه بهترین مکان برای سکونت درد باشد که آدمی رنجش را در کلمه مستحیل میکند و بر صفحات کاغذ مینویسد تا درد را دور از خود محبوس کلمات کند. هر کلمه حامل چیزی از او بود، شاید در صحفهی کاغذ زندگی میکرد و من با کلمات، حضورش را کشف میکردم.
کلام ماهیتی شبیه به آتش دارد که میتواند در دست باطل قرار گیرد تا آنها آن را وارونه به کار گیرند.
من به گایتری گفتم همانطور که دستهایت در رقص تکثیر میشوند، شلاق هم در رقصش بر پوست شانههایم تکثیر میشود. همانطور که تو در هر جایی نمیرقصی، شلاق هم هر جایی نمیرقصد. تنها در جایی مثل شانههای من میرقصد.
ولی گایتری تو در هنگامهی تسعیر و حتی تا همین حالا هم یک کلمهی مجردی که از ساحل رود راوی لاهور آوردهام. حتی اگر مکتوب هم نبودی که زهدانی مکتوب داشته باشی، زنانگی تو شکل ملفوظ اسم توست که با خود از ساحل رود راوی برداشته و به رونیز دارالمفتاح آوردهام. مگر میشود، کلمهای مثل اسم تو که حتی مکتوب هم نبود، از من بار بگیرد.
گاهی اصلاً معین نیست که این امراض میباشند که در قالب مرضا ساکن شدهاند یا که این مرضا هستند که در جسم امراض حضور دارند.
گایتری اعتراف میکنم که من شکل تو را از اسمت به وام گرفتهام. و نقابی با شکل تو بر خود گذاشتهام. بی آنکه تو را بشناسم. فقط اسمت را میشنیدم که در گوشهایم تکرار میشد که میگفت گایتری... گایتری و اسمها هم که همیشه صورت صاحبانشان را تکرار میکنند.
چه تقدیر شومی برایت نوشته شده که حامل چشمان خاکستری شروری از نسل اجدادی شرور باشی.
از محاسن کلمات یکی هم این است که وقتی به عین واقعه مجموع میشوند، همان واقعه را حمل میکنند و عین همان واقعه را میسازند. مثلا در فضای مابین سمت و سوی معکوس آنها آن مرد شلاقش را به هیات فعلی فرود خواهد آورد و خواننده خواهد دید شانههایش میسوزند بنابراین حتما شانههای خواننده باید تحمل خواندن جملهای که رعشه درد شلاقی را با خود حمل میکند، داشته باشد.
مادر در جملات پدر، زنی مینماید که باید با یکی از اشیای کابوسهای پدر درهم آمیزد و پدر، صدای نالهی شهوانیاش را بشنود. برای همین چیزهاست که پدر، مرا حاصل تجاوز آن کلمهی مشئوم به مادر میداند.
سالها که از مرگ کسی بگذرد دیگر هیچکس گریه نمیکند و طوری از گذشته صحبت میکنند انگار در سفر است، انگار که در شهر ناشناسی است که امکان ارتباط با آنجا نیست. در واقع اندوه دُمش را میگذارد روی کولش و میرود.
به رویا یا کابوسی که زمانی نامعلوم دیدهام فکر میکنم. در آن رویا داشتم عاشق زنی میشدم و در آن کابوس آن زن را کشتم و فکر میکنم منجی او بودم.
بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت.
مادر به زنهای عمارت میگفت وقتی باد کلاف توی دل و کمرم میپیچد، فکر میکنم حتماً خواهم مرد، همین که دست خاله را میگیرم، درد آرام میگیرد. دست خالهام شفاست. بوی مادرم را میدهد.
نگاه که نمیتواند بدون حرکت صاحبش به دنبال کسی برود یا در بستهای را باز کند و همچنان خیره شود به او.
به نظرم چشمهایش سیاه سیاه بودند، نه مثل اغلب چشمهای سیاه که وقتی خیلی خوب با سیاهی چشمها خو کنی و بشناسی، در عمق سیاهی، تهرنگی قهوهای حس میشود، که حتی در عمق سیاهی چشمهای خجسته نجومی باز هم سیاهی بود و سیاهی.
وقتی فاصلهی کمی بین ما بود، لبهایم طوری رفتار میکردند که انگار با کلمه نبود که به او سلام میدادم یا گفتگو میکردم، بلکه با همهی حس وجودم مخاطب او میشدم. و صدایش را نه با گوشها و شنوائیم میشنیدم که انگار با پوست تنم میشنیدم و معنا میکردم
(بین، تن، حس، رفتار، سلام، شنوایی، صدا، فاصله، لب، مخاطب، معنا، وجود، پوست، کلمه، گفتگو، گوش)
روی پیشانی خجسته نجومی عرق نشسته بود و همین که شال ابریشم نقرهای را برداشت با آن پیشانیاش را خشک کند، به نظرم رسید تراش شانههاش از جنس آیینه بودند، که پوستش از زیر رشتههای موهای زیتونی بلندش، نورهای چلچراغ را باز میتاباند
(آیینه، ابریشم، بلند، تراش، جنس، خجسته، خشک، رشته، زیتون، شال، شانه، مو، نجوم، نقره، نور، پیشانی، چلچراغ)
بیاینکه سرم را برگردانم و نگاهش کنم، سکوتش را از لابهلای صدای قدمهایم احساس کردم
به گمانم زمان جسمیتی دارد که همچنانکه ما از روی زمین خدا میگذریم جای پایمان را میگذاریم، حتماً زمان هم پاهای غیرقابل تصوری دارد که وقتی بر تنمان میگذرد رد پایش میماند
سلام پسر دایی چطورین سالها
سلام پسر دایی چطورین سالها دوری اما امروز شما رو می بینم جای خوشحالیست هر حال در هر مقام وشهرت که هستید موفق باشید نوسیده عزیز جای تشکر دارد از شما ودیگر نویسندگان تشکرکنم از بابت علم وهنرتان که در اختیار دیگران قرار می دهند تا از تجربیات داستان بتوان در زندگی محیط وجامعه استفاده نمود
کتاب غذای روح وجسم است
زنده وپایدار باشید
کاظم- فردین خوشی
ارسال شده توسط فردین (تایید نشده) در جمعه, 2012-02-24 16:58.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر