بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
دل
چه فرق است میان مردی که پهلوان است و مردی که اسب است وقتی دل به مهری میدهند؟ و وقتی مهر از یاد میبرند؟
دوستت دارم، خواهر من، برای آنچه تو بودی و من نبودم... و همیشه خشمی با دلم بود، خواهر من، برای آن مرد که از من ربودی. و همهی فرصت زنی چون من را گرفتی که رها کنم خودم را از این "سمنگان دژ"... دوستت دارم، خواهر من، و بیزارم از تو، برای آنچه تو بودی و من نبودم.
(بودن، بیزار، خشم، خواهر، دل، دوستداشتن، رها، زن، فرصت، مرد، نبودن)
دو لالهی سرخ میسابم بر سپیدی موهام | بوی بوسه میآید از گلویم | بیرون میزند از لبم | بوق ممتد اشک | دلم دلم دلم.
نفرین به اژدها. نازایی بسی به نیكبختی نزدیكتر است تا بارداری، و در حسرت طفلی بودن بسیار آسانتر از آنكه آدمی پارهی جگرش را به خون دل بپروراند، از مغزش خورشی سازند گوارای شكم ماران.
(آدم، آسان، اژدها، بارداری، جگر، حسرت، خورش، خون، دل، شکم، طفل، مار، مغز، نازایی، نزدیک، نفرین، نیکبختی، پاره، پروراندن، گوارا)
مثل بچهها. روز اولی که میخوان بفرستنشون مدرسه. با اینکه سالها دلشون میخواسته بزرگ بشن و مثل بقیه کفش و کلاه کنن و قاطی بقیه بشن، ولی روز اول، یه دفه وحشتشون میگیره و میچسبن به دامن مادرشون…
(اول، بزرگ، بقیه، بچه، خواستن، دامن، دل، روز، سال، مادر، مثل، مدرسه، وحشت، کفش، کلاه)
دلم میخواد یه مدتی همینجور بیخیال، برای خودم زندگی کنم. فقط برای خودم - حتی به خودم هم فکر نکنم - همین جور بیفکر. بدون اینکه منتظر چیزی باشم - یا منتظر کسی…
بعضی وقتها آدم دلش میخواد یکی رو پیدا کنه و هرچی تا حالا ته دلش حبس کرده، آزاد کنه و سبک بشه. ولی نمیشه چون نمیتونه به کسی اعتماد کنه. نه حتی بعضی اوقات به خودش توی آینه.
من | تمام خطوط دنیا را | در چشمانم پنهان کردهام | تا از نگاه متعجب کفبینها | دلم خنک شود.
مادر به زنهای عمارت میگفت وقتی باد کلاف توی دل و کمرم میپیچد، فکر میکنم حتماً خواهم مرد، همین که دست خاله را میگیرم، درد آرام میگیرد. دست خالهام شفاست. بوی مادرم را میدهد.
خدایی که مرا خلق کرد، مرا مامور کرد تا ترانهسرایی ایران را از حالت یکنواخت عشقی و ذوقی و تکراری که در مسیر «گل من» و «دل من» حرکت میکرد، به راهی بیندازم که به سطحی بالاتر برود. (نقل قول از رحیم معینی کرمانشاهی)
(ایران، بالا، ترانهسرایی، تکراری، خدا، خلق، دل، ذوقی، سطح، عشقی، مامور، مسیر)
دلم میخواهد از خواب که بیدار میشوم هیچ بویی نیاید و هیچ دستی نباشد که لمسم کند و هیچ لبی نخواهد که دهانم را ببوسد.
حقیقتش اینه که حواسم اینجا نیست، راستش اصلا اینجا نیست. میبینم، میشنوم، بو میکشم، و چیزهای دیگه، همون حرکاتِ معمولی رو می کنم، ولی دلم یه جای دیگه ست، دلم اصلا اینجا نیست!
گاهی زندگی کردن بیشتر از تیر زدن به خود دل و جرات میخواهد!
«آ» را که میکشیدم کلاهش را سرش نمیکردم، هر چند که گاهی احتمال میرفت سرما بخورد، با این حال دلم نمیخواست سرش کلاه بگذارم.
- 1
- 2