ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
خلاصه کتاب
نقد
مصاحبه
ویدیو
جملات منتخب
اسبها دو دست و دو پا دارند که روی زمین است. با دندانهایشان هم نمیتوانند کمان بِکِشند. پس این کشتهها کار اسبها نیست.
شمشیرها حُکم مردان را دارند. فقط فرود میآیند و زخم میزنند. چشمها زنان هستند. به جایی مینگرند که باید شمشیرها بدرند.
چه سود که زن باشی و مُرده باشی. امروز بگو همبستر شوم با شیطان. میشوم. حتی اگر شیطان نرهمردی باشد که باید به آیین بُکُشم او را.
چه فرق است میان مردی که پهلوان است و مردی که اسب است وقتی دل به مهری میدهند؟ و وقتی مهر از یاد میبرند؟
نه به دستهایت مینگرم، نه به شمشیر. فقط نگاه میکُنم به چشمهایت. نه برای آنکه چشمها میگویند شمشیر به کجا فرود خواهد آمد.(...) به چشمهایت نگاه میکُنم تا ببینم مهر دارند یا کین... چشمها دروغ نمیگویند.
صدای شکستن... میشکند اَنار...میجهد خون اَنار...حبّههای سرخ میچرخند در هوا... مینشینند حبّهها... مینشیند خون اَنار... بستر گلگون... حریر پیراهن گلگون... حبّهها مانده روی بستری سپید...سرخ... سرخ... سرخ... بادی خاموش میکند روشنایی شمعها...
(باد، بادی، بستر، حریر، خون، روشنایی، سرخ، شمع، شکستن، صدا، ماندن، مانده، گلگون)
دوستت دارم، خواهر من، برای آنچه تو بودی و من نبودم... و همیشه خشمی با دلم بود، خواهر من، برای آن مرد که از من ربودی. و همهی فرصت زنی چون من را گرفتی که رها کنم خودم را از این "سمنگان دژ"... دوستت دارم، خواهر من، و بیزارم از تو، برای آنچه تو بودی و من نبودم.
(بودن، بیزار، خشم، خواهر، دل، دوستداشتن، رها، زن، فرصت، مرد، نبودن)
میبینم، زاده میشوند بر بسترم کودکانی فربه و خندانلب، از مادرانی سر بُریده و پارهتن. و میبینم همخوابهام بر بسترم با مُردگانی زره پوشیده و خود بر سر، زیر سایهای از هزاران گُرز و شمشیر و خنجر...
(بستر، خنجر، خندان، خنده، دیدن، سایه، سر، شمشیر، مادر، مُرده، مُردگان، همخوابه، کودک، گرز)
سلام چون دشت اول از بازدید
سلام
چون دشت اول از بازدید اول بود، بدون اجازه کپی کردم و با ذکر نام خودتون در جایی استفاده کردم (تنها یک جمله و یک کادر از روایتهای عاشقانه). ولی گفتم برای دفعه های بعدی پیشاپیش کسب اجازه کرده باشم؟ اجازه داریم با ذکر نام خودتون از مطالب شما استفاده کنم یا خیر.
راستش از اول لازم ندیدم از نوشته ها تعریف کنم ولی این آخرش دلم امان نداد، پس: دست شما درد نکناد که بسیار زیباست این صفحه و مطالبش.
سپاس
عموعلی
هفتم آذر نود و یک برابر هفدهم دسامبر بیست دوازده
ارسال شده توسط عموعلی (تایید نشده) در جمعه, 2012-12-07 18:57.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر