ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس
در خانه‌ام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید

صفحه اصلی / نمایشـــــــــنامه / دورتادور دنیا نمایشنامه

نمایشـــــــــنامه

در خانه‌ام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید

نویسنده: ژان لوک لاگارس
مترجم: تینوش نظم‌جو
نمایشـــــــــنامه
ناشر: نشر نی، ناکجا
دورتادور دنیا نمایشنامه
تاریخ انتشار: 1384
۹۶ صفحه
  • خلاصه کتاب
  • نقد
  • ویدئو
  • جملات منتخب
  • نظرات شما

  • خلاصه کتاب

    اواخر تابستان، از پایانِ پس از نیم­روز تا بامداد فردا... پنج زن و یک مرد جوان، بازگشته از همه چیز، بازگشته از جنگ­ها و نبردهایش، سرانجام بازگشته به خانه... فرسوده از راه و زندگی، خوابیده به آرامی یا محتضر، در اتاقی که هنگام کودکی در آن زندگی می­کرد... رقصِ آرامِ زنان به دور رختخوابِ مرد جوانِ خفته...

     

    چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید.

    با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه‌ فیس‌بوک این کتاب بزنید.



    نقد


    ویدیو


    جملات منتخب

    در خشن‌ترین لحظات، ناگهانی‌ترین لحظات زندگی، همیشه به نظر متعجب می‌آمد، متعجب، آری، واژه‌ی دیگری پیدا نمی‌کنم، متعجب، در نهایت تعجب، و تعجب برای او همیشه ابراز بی‌انصافی بود، ابراز کشف بی‌انصافی.


    با هر مردی، همیشه کم و بیش یک جور پیش می‌رود، همان مسخره‌بازی‌ها، جزئیاتی که بهتر است نگاه نکنیم، جوراب‌های‌شان، آدم ناامید می‌شود، همیشه بی‌اختیار خنده‌ام می‌گیرد.


    او نمی‌تواند نداند، و هرگز خبری ندهد، هیچ پیغامی، هرگز، این از سوی او یک جنایت است، من چنین می‌گویم، نوعی جنایت، نادیده گرفتنِ زندگی آنانی که شما را دوست دارند، این یک نوع جنایت است، نمی‌دانم، چنین گمان می‌کنم.


    من گمان نمی‌کنم که از نمُردن افسوس بخورم، از این شرم کنم که پس از آنانی که می‌میرند زنده بمانم، گمان نمی‌کنم خود را گناهکار بدانم، یا کمی شرم، و زمان بسیار کوتاهی، شرم بسیار کمی، بیش از این هیچ.


    اندوه مرا به تمامی در بر خواهد گرفت، فکرم را خواهد درید، مرا آتش خواهد زد، من این را می‌دانم و می‌ترسم، من این را می‌دانم، می‌بینم که می‌آید، و از آن هراس دارم، می‌ترسم، از درد می‌ترسم، از مدتی که درد خواهم داشت، می‌ترسم.


    وقتی کودک بودم، همچنان، وقتی کودک بودم، برای اندوه‌های ناچیزم درد بسیار می‌کشیدم، [...] دلم می‌خواست بمیرم، مرگ را از ته دل آرزو می‌کردم، همین است ؟ و در کمال تعجب، هیچ به دست نمی‌آوردم، هیچ پاسخی، درد می‌کشیدم و دیگر هیچ.


    بدنم مرا رها نخواهد کرد، و من از آن شرمسار نمی‌شوم. من به راه رفتن ادامه خواهم داد و می‌خواهم ادامه بدهم، من به غذا خوردن ادامه خواهم داد و می‌خواهم ادامه بدهم و فردا به سوی جاده می‌روم، نگران هوا خواهم بود و بر اساس آن لباس می‌پوشم.


    آن‌هایی را که از غصه نمی‌میرند، یا سرشان را هنوز با خاکستر نمی‌پوشانند، یا در کوهستان می‌روند و خود را زیر شاخه‌ها پنهان می‌کنند، آن‌ها را، بی‌درنگ، داوری می‌کنند، و آخر چرا آن‌ها را داوری می‌کنند اگر نمی‌خواهند محکوم‌شان کنند ؟



    نظرات شما

    • شاهکار بودش شاهکار فضای

      شاهکار بودش شاهکار
      فضای بیگانه ای که در آدم ها هست
      ترس ها شون
      اون عقده ها که انگار با بازگشت این مرد دوباره سرباز کرده

      ارسال شده توسط محسن محبی (تایید نشده) در جمعه, 2012-05-18 09:39.

    برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
    - ورود
    - عضویت

    نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
    با تشکر