ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

لاگارس یا عاشق ابدی

لاگارس یا عاشق ابدی

 

«فقط می‌ماند این احساس هیچ نبودن در دنیایی که در آن هیچ باقی نمی‌ماند، مگر عشق به زنده‌ها و عشق به مرده‌ها...»

(کلود موریاک، زمان بی‌حرکت)

 

ژان لوک لاگارس در روزِ سَن‌والنتاین سال 1957 به دنیا می‌آید. او برادرِ بزرگ‌تر سه فرزند دیگر از یک خانواده‌ای پرولتر، دهقان و پروتستان است. لاگارس همراه با پدر و مادری که خودش آن‌ها را سرشار از پویایی توصیف می‌کند، دورانِ کودکیِ نسبتاً سعادت‌مندی دارد. خانواده‌ی پر تعدادی که در آن پرورش می‌یابد از جایگاه مهمی در زندگی‌اش برخوردار است، تا حدی که بعدها همواره نوستالژی خاطرات آن همراه لاگارس خواهد بود. وی در زمانی که تنها یازده سال دارد، با ابتلای برادرش به بیماری حصبه مواجه می‌شود، و سال 1968 با تمام هیجانات و تحولاتی که برای فرانسه به همراه می‌آورد، برای لاگارس تنها خاطره‌ی برادر بیمارش را زنده می‌کند.

شرح‌حالی که خود لاگارس از زندگی‌اش می‌نویسد حکایت از جوانی با حساسیت‌های ویژه دارد که در نگاهِ تکینِ او به نوع بشر تجسم می‌یابد؛ نگاهی که نوید ظهور نویسنده‌ای را در آینده می‌دهد. وی در این دوران متوجه تفاوت خود با دیگر انسان‌های پیرامون‌اش می‌شود، اما آگاهی از این تفاوت هراس و خللِ چندانی در او ایجاد نمی‌کند: «نخستین باری که تصور کردم عاشق یک پسر شده‌ام، پسرک مایوی سبزرنگی پوشیده بود و من بیش از هر چیز دیگری زانوهایش را دوست داشتم. به نظر می‌آمد پسر بدذاتی است که ورزشکار بود و در تیم مقابل بازی می‌کرد. ما احتمالاً هرگز با هم حرفی رد و بدل نکردیم و او احتمالاً هرگز حتی مرا ندید.» 

از رادیو تا روی تمام صحنه‌های دنیا...

لاگارس پس از پایان دوران دبیرستان، تحصیلات آکادمیک خود را در دو رشته پی می‌گیرد: رشته‌ی ادبیات و فلسفه در دانشگاه، و رشته‌ی تئاتر در کنسرواتوار هنرهای دراماتیکِ شهر بُزانسون. در همین دوران است که او نخستین نمایشنامه‌هایش را می‌نویسد و مورد تحسین اساتیدش قرار می‌گیرد که نوشته‌های او را به مثابه پیشرفتی در سبکِ نوشتارِ منسوب به اوژن یونسکو ارزیابی می‌کنند. او در این دوران به نوشتن یادداشت‌های روزانه نیز می‌پردازد و این روند شرح حال‌نویسی را به موازات نوشته‌های دراماتیک‌اش پیش می‌برد؛ این تلاشی برای بقا است که همواره لاگارس را به سمت نوشتن هدایت می‌کند: « من همیشه نمی‌نویسم. گاهی اوقات فقط ادای نوشتن را درمی‌آورم. به مدت بیش از دو سال ننوشتم. [...] انبوهی از کارهای کوچک انجام داده‌ام، متن‌هایی مثل همین یکی، اما من دیگر نمی‌نوشتم. در بازگشت از آلمان و پس از مرگِ ژ.، دیگر تمام شده بود، دیگر نمی‌نوشتم، زمین خورده بودم. یک نمایشنامه نوشتم و به همراه شخص دیگری روی یک فیلمنامه کار کردم، اما نوشتن نبود، کار کردن بود؛ کاری مبتنی بر تکنیک و اندکی مهارت. کارگردانی می‌کردم. هرگز نوشتن دفتر یادداشت‌های روزانه‌ام را متوقف نکردم، حتی زمان بیشتری را به صورت مکانیکی صرف آن کردم، می‌رفتم در کافه‌ها می‌نشستم، دفترم را در دست می‌گرفتم و در نهایت برای آن که دچار سردرگُمی نشوم، سعی  کردم دفترچه‌های قبلی را نیز تصحیح کنم. هر روز، سال‌های گذشته را در آرامش دوباره نوشتم. شاید همه چیز بدون خشونت چندانی بازگردد، به خود چنین می‌گوییم، نمی‌دانم. می‌توانیم بنویسیم بی آن که بنویسیم، می‌توان فریب داد، اما همچنین می‌توان خاموش و بی‌مصرف و ناتوان بر سر جای خود ماند. یک متنِ مهم در ذهن ساخته می‌شود، بی آن که دیگر هیچ میلی برای دیدن‌اش بر روی کاغذ وجود داشته باشد، بی آن که دیگر هیچ توانی برای عرضه‌ی آن وجود داشته باشد، متنی که جز در خودش وجود ندارد.»

لاگارس در ماه مارس سال 1977، تئاتر رولوت (خانه‌ی دُرُشکه‌ای) را به همراه دو نفر از همکاران‌اش به نام‌های "فرانسوا بِرور" و "میرِی هِربستمِیِر" در شهر بُزانسون تأسیس می‌کند. همکاری این سه تن تا پایان عمر لاگارس در سال 1995 ادامه می‌یابد. وی اغلب اجراهایش را با نام این کُمپانی به روی صحنه می‌برد. در سال 1979، "لوسیَن آتون" مدیر انتشارات تئاتر آزاد در پاریس برای اولین بار متنی از لاگارس  را با نامِ "باز هم کارتاژ" منتشر نمود و سپس آن را بر روی امواج رادیو فرهنگ فراانسه پخش کرد. این آغازِ یک رابطه‌ی دراز مدت میان رادیو و آثار دراماتیکِ لاگارس است. در طی پانزده سال پس از این تاریخ، دوازده نمایشنامه از لاگارس توسط همان انتشارات منتشر شده، و اکثر آن‌ها از طریق رادیو فرهنگ فرانسه شنیده می‌شوند. در سال 1981، هنگامی که این صدای جدیدِ عرصه‌ی نمایشنامه‌نویسی به تدریج در فرانسه شناخته می‌شود، لاگارس تحصیلات خود را در رشته‌ی فلسفه با رساله‌ای در مورد "تئاتر و قدرت در  غرب" به پایان می‌رساند. وی در همان سال این واژه‌های تکان دهنده را در خاطرات‌اش می‌نویسد: «از یک یا دو هفته پیش به طور پیوسته دارم از این فکرِ به غایت رضایت‌بخش لذت می‌برم که آرام آرام از یک بیماری مهلک خواهم مُرد... اگر واقعیت داشت، مردن از یک بیماری طولانی، هر لحظه، هر آن، آیا این مرا کفایت نخواهد کرد برای آن که زندگی‌ام را پُر  کنم؟ برای آن که در چشم خودم جالب جلوه کنم؟...» او شش سال بعد درمی‌یابد که به بیماریِ ایدز مبتلاست.

 

 

در خانه‌ام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید from naakojaa on Vimeo.

 

 

در دهه‌ی 1990 آثار لاگارس علاوه بر این که مورد توجه کارگردانان مهم فرانسوی قرار می‌گیرند، در خارج از فرانسه نیز موفقیت چشم‌گیری کسب می‌کنند. نمایشنامه‌های او به زبان‌های آلمانی، انگلیسی، کاتالان، اسپانیایی، ژاپنی، ایتالیایی، پرتقالی، روسی و عربی ترجمه می‌شوند و در کشورهای مختلف به روی صحنه می‌روند. از "باز هم کارتاژ" در سال 1979 تا آخرین نمایشنامه‌ی او "سرزمین دوردست" در سال 1995، مجموعه‌ی آثار او شامل حدود بیست متن می‌شود که همگی در مجموعه‌ی «ماشین‌نویسِ» انتشاراتِ تئاتر آزاد و نیز انتشاراتِ "Les Solitaires Intempestifs" (خلوتیانِ نابهنگام) که خود او در سال 1992 تأسیس می‌کند منتشر می‌شوند. وی در سال 1992 ویدئویی با عنوان "یادداشت روزانه 1" می‌سازد، و یک سال بعد ویدئوی دیگری را با نام "پُرتره" کارگردانی می‌کند که جایزه‌ی جشنواره‌ی فیلم کوتاهِ سائو پائولو را از آن خود می‌کند. در این دوران، بیماریِ ایدز برای او دیگر نه یک تهدید بلکه یک واقعیتِ گریزناپذیر است. ژان لوک لاگارس در روز سی‌ام سپتامبر 1995، یک روز پاییزیِ تاریک و بارانی، در پاریس از دنیا می‌رود.

 

تئاتر را روی کاغذ موسیقی نوشتن...

وجهِ بنیادینِ نوشتار لاگارس، کیفیتِ انکارناپذیر زبان اوست. زبانِ لاگارس خصلتی موسیقیایی دارد و این یکی از دلایلِ بارزی است که "سِرژ دونونکور" کارگردان فرانسوی را به خود جلب می‌کند: «آن‌چه که در آثار لاگارس مرا منقلب می‌کند، ویژگیِ استثنایی نوشتار اوست – خوش‌ساخت، مهارشده، خردمندانه، پالوده، منطقی – که هیچ چیزِ آن اتفاقی نیست. در "آدابِ معاشرت در جامعه‌ی مدرن" و "موزیک‌هال"، دو حکایتِ تقریباً ضد دراماتیک را تعریف می‌کند و به مددِ موسیقیِ بی‌نظیرِ زبان‌اش ما را منقلب می‌کند.» دونونکور همچنین می‌گوید: «پس من به عنوان کارگردان بیش از آن که به موقعیت دراماتیک بپردازم، باید در خدمتِ موسیقی باشم – چیزی که به ندرت امکان آن وجود دارد – و بازیگران را مانند سولیست‌ها هدایت کنم. شخصیت‌های لاگارس به کمکِ واژه‌ها و با قدرتِ واژه‌ها به زمان و مکان تجسم می‌بخشند و آن‌ها را از اسرارِ خود آکنده می‌سازند.»

تئاتر لاگارس با شکلِ حماسیِ تئاتر فاصله دارد و گسستی ناب از نگاه سنتی به فرمِ دراماتیک ایجاد می‌کند. در میان گونه‌های معاصر متعددی که از تئاتر مرسوم گسست می‌کنند، تئاتر لاگارس گونه‌ای استثنایی است که موفقیت‌اش در ابعاد جهانی گواهِ ویژگی‌های منحصر به فردِ آن است.
 

مرگ را جواب کردن...

"در خانه‌ام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید" و "سرزمین دوردست" دو نمایشنامه‌ای  هستند که پس از مرگ لاگارس منتشر می‌شوند. با مطالعه‌ی این دو اثر می‌توان وجود انسانی را حدس زد که در مواجهه با مرگی حتمی آرامشی شگفت‌انگیز دارد. به نظر می‌آید لاگارس پس از هشت سال تحمل بیماری ایدز با آرامشی نسبی به استقبال مرگ می‌رود. بیماری او هرگز به موضوع آثارش بدل نشد، اما با این حال مرگ با وضوحی بیش از پیش در متن‌هایش پدیدار می‌شود. در واقع، نوعی تقدیر هدایت‌گرِ کنش آخرین نمایشنامه‌هایش می‌گردد. بنابراین به نظر می‌رسد که نویسنده از تئاتر برای آشتی دادن لحظات متضاد زندگی‌اش بهره می‌جوید: شادمانی و خشم. اکثر آثار او شخصیت‌هایی را تصویر می‌کنند که شباهت زیادی با وضعیت خالق خود دارند. این شخصیت‌ها همچون خود لاگارس "خلوتیانِ نابهنگام" هستند: «من اساساً در فضای ذهنیِ خشک و بی‌روح، در اخلاقیاتی مبتنی بر سعی و تلاش پرورش یافتم. در نتیجه شخصیت‌های آثارم، شخصیت‌های از پا افتاده‌ی یک جهانِ منقضی هستند، جهانی که متلاشی می‌شود.»

نمایشنامه‌نویسیِ لاگارس دقیقاً بر پایه‌ی نشانه‌های دوران زندگی‌اش بنا شده است. نمایشنامه‌های وی بازتابی از یک ذهنیت و یک نوع رابطه با جهان است: رابطه‌ی نسلی نا امید و بی‌آینده. شخصیت‌ها در بطن این واقعیت قرار گرفته‌اند و دائماً در جستجوی عشق در جامعه‌ی از هم گسیخته‌ای هستند که یافتن عشق در آن بیش از پیش مشکل می‌شود: «... و درست در آخر، سکوت، زمانی طولانی بی‌هیچ جنبشی، روبروی یکدیگر، زمانی طولانی در انتظارِ یکدیگر، هر سوی صحنه، بار دیگر میل به یکدیگر، بدرود گفتن و نظاره‌ی محو یکدیگر.»


ژان لوک لاگارس

ژان لوک لاگارس

۱۹۵۷
فرانسه

ژان لوک لاگارس، بازیگر، کارگردان و درام­‌نویس فرانسوی است که امروزه آثارش در فرانسه بیش از سایر نویسندگان معاصر به روی صحنه می­‌رود. او به هنگام مرگش در 30 سپتامبر 1995 کارگردانی سرشناس بود، اما هنوز به عنوان نویسنده شناخته نشده بود. البته برخی از نمایشنامه‌­هایش با موفقیت به روی صحنه رفته بودند، اما سایر آثارش در کِشوی میز ...

در خانه‌ام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید

در خانه‌ام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید

خرید
نویسنده: ژان لوک لاگارس
مترجم: تینوش نظم‌جو
این کتاب را ببینید

اواخر تابستان، از پایانِ پس از نیم­روز تا بامداد فردا... پنج زن و یک مرد جوان، بازگشته از همه چیز، بازگشته از جنگ­ها و نبردهایش، سرانجام بازگشته به خانه... فرسوده از راه و زندگی، خوابیده به آرامی یا محتضر، در اتاقی که هنگام کودکی در آن زندگی می­کرد... رقصِ آرامِ زنان به دور رختخوابِ مرد جوانِ خفته...   چند برگ از این کتاب را ...

برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت

نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر