ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

نگاه

داخل دهن من سیاهه. سیاه مثل کسوفِ خورشید. سیاه مثل اون حفره‌ای که همه ازش اومدیم. نزدیک‌تر که بیای و دقیق‌تر که نگاه کنی، چیزهای دیگه‌یی هم می‌بینی. خودت رو می‌بینی که داری فرو می‌ری و بقیه رو می‌بینی که دور و برت نیستن.


با هر مردی، همیشه کم و بیش یک جور پیش می‌رود، همان مسخره‌بازی‌ها، جزئیاتی که بهتر است نگاه نکنیم، جوراب‌های‌شان، آدم ناامید می‌شود، همیشه بی‌اختیار خنده‌ام می‌گیرد.


این‌جا حرف‌ها همه روی زمین می‌مونن. توی ظرف‌های دربسته‌ای که هیچ‌کس رغبت بازکردن‌شون رو نداره. برای همین نمی‌شه به آسمون نگاه کرد و گفت: چه آسمون قشنگی. چون وقتی که این رو بگی، دیگه هیچ‌کس به آسمون نگاه نمی‌کنه...


اینا با بوی من معاشقه می‌کنن، با سایه‌ام ، با نفسم، با ضربان قلبم. تا یه چیزی می‌گم، فوری با حرفام جفتگیری می‌کنن... اگه خودمو تو آینه نگاه کنم با تصویرم معاشقه می‌کنن.


نه به دست‌هایت می‌نگرم، نه به شمشیر. فقط نگاه می‌کُنم به چشم‌هایت. نه برای آن‌که چشم‌ها می‌گویند شمشیر به کجا فرود خواهد آمد.(...) به چشم‌هایت نگاه می‌کُنم تا ببینم مهر دارند یا کین... چشم‌ها دروغ نمی‌گویند.


به هر ترتیب من به اندازه‌ی خوردن یک چای در سکوت محض به آخر جاده نگاه کردم و از آن به بعد همیشه این‌طور فکر کردم که به اندازه‌ی خوردن یک چای تلخ و ته‌مزه‌ی شیرین دو حبه قند وقت هست که به آخر زندگی نگاه کنم.