بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
حرف
• خون من، خون ما، خون او... چه کلمات فریبندهای ! چه واژههای کثیفی ! کارهای نیک و امیالمان را به خون ربط میدهیم، حتی عقاید، حرفها: "خونم میگوید"، "خونم دستور میدهد"...
دقیقاً این تو بودی که نمیتونستم باهات حرف بزنم... این تو بودی که نمیتونستم ببوسمت... واسه اینکه دوستت داشتم، دوستت داشتم و هنوز هم دوستت دارم !
اینجا حرفها همه روی زمین میمونن. توی ظرفهای دربستهای که هیچکس رغبت بازکردنشون رو نداره. برای همین نمیشه به آسمون نگاه کرد و گفت: چه آسمون قشنگی. چون وقتی که این رو بگی، دیگه هیچکس به آسمون نگاه نمیکنه...
صدای پاها، حرفها، حتی نفسها رو میشنوم. حتی راه رفتن حشرات توی دیوار و مخصوصاً توی تاریکی. چند وقته که همهی صداهای این ساختمون از گوش من رد میشن...
(تاریکی، حرف، حشرات، دیوار، راه، ساختمان، شنیدن، صدا، نفس، همه، پا، گوش)
هيچوقت خلاف مسير باد حرف نزن...
مردی با حرفهای عاشقانه مرا از رحم مادرم دزدید
این راه و روش اونه... تظاهر میکنه باهات حرف میزنه ولی در واقع داره گوش میده...
میخواهد به فارسی دردِ دل کند؛ حرفهایی هست که گفتنش به فرانسه ریشههای دردناک روحش را تسکین نمیدهد.
راستش، آدم نمیخواد اصلاً هیچ زنى رو تا يه فرسخى اونجا ببينه، تا يه فرسخى هیچ جا ببينه. آدم نمیخواد هیچ زنى رو نه توى زمین اسكواش ببينه، نه زير دوش ببينه، نه توى بار، نه توى رستوران. مىدونى، موقع غذا، آدم مىخواد درباره اسكواش يا درباره كريكت، يا دربارهی کتاب يا حتى دربارهی زنها، با رفيقش گپ بزنه، آدم مىخواد با رفيقش جر و بحث كنه بدون اينكه يكى بىجا ميون حرفش بپره.
يه بارمن هیچوقت هیچ ماجراى عاشقانهاى با مشترىهاش نداره. براى همین پشت بار هستند، براى اينكه بتونيم باهاشون ساعتها حرف بزنيم بدون اينكه اتفاقى بيفته.
(اتفاق، توانستن، حرف، ساعت، عاشقانه، عشق، ماجرا، مشتری، همین، هیچ، هیچوقت، پشت)
روی حرفهایم میخوابم | تا کسی نشنود
درد، سواد خواندن قلب را نداشت | و ما میدانستیم | حرفی اگر بزنیم | باران میآید
من آن پنج دقیقهام. من آن پنج دقیقهی لعنتیام که قرار است بیشتر بخوابیم اما بیشتر میخوابیم و از قطار میمانیم. قطار؟ قطار را گفتم تا با قرار قافیه باشد لابد. وگرنه سرکشتر از این حرفهاست نرفتنم به انتظار آنچه مهم است.
همیشه حرفی را برای نگفتن باقی بگذار.
وقتی به مادرت خیانت میکردم، میدونستم که این اشتباهترین کار زندگیمه اما درست در همون لحظه وقتی به لیلا فکر میکردم و حرفهایی که بینمون رد و بدل میشد، از ادبیات تا نقاشی، از مصدق تا خمینی، فکر میکردم که این درستترین تصمیم زندگی منه.
(ادبیات، اشتباه، تصمیم، حرف، خمینی، خیانت، درست، زندگی، فکر، لحظه، مادر، مصدق، نقاشی، کار)
- 1
- 2