گاه باید خود را گم کرد | چون نجابت | که در کوچه پس کوچههای این شهر دستبهدست میگردد. رضا صالحی مهربان | باد با لباس آبی |
زندگینامه
آثار این نویسنده در ناکجا
نقد
مصاحبه
جملات منتخب
رفتن را از رود آموختم | آمدن را از باران | تا همیشه به تو بازگردم
الفبای نامت را میبوسم | تاکستان سرخ میشود
چشمهایت را نبند | من در تو تکرار نمیشودم، زاده میشوم
در من رازیست | که تو | برهنه از آب صیدش کردهای
برای تماشایت | ماه را به آسمان میسپارم | شب را به زمین
عشق، یعنی چشمهای من صدای توست
من لحظههای ناتمام این بیانجامی را دوست دارم
خسته نشو، بگذار از آنچه میگذرد و نمیگذرد، بگذری از برخی نگذشتنها
آن هستی ناب، که از دستهای تن به نور ریخت، دلبستهی دستهای توست، که عشق را نه پایان، نه انجام، که تقدیر و تسلای زندگانیست
خرداد میمیرد | و سینهی تابستان | هژدهبار تیرباران میشود
دلتنگیهای من | در صدف خاطرات تو | مروارید میشوند
درد، سواد خواندن قلب را نداشت | و ما میدانستیم | حرفی اگر بزنیم | باران میآید
من فرزند انقلابم | و تکفیر و تهدید و تبعید | سرنوشت من است
من فرزند انقلابم | و روزهایم را | با یک فنجان خشم تلخ | و چند حبه ناسزای انقلابی | آغاز میکنم
فکرم درد میکند | دهانم تلخ است | شیرینی سرزمینم را خاک کردهاند | آن سوی آب
راستی که بوی حقوق بشر اروپایی | چقدر با بوی حقوق بشر ایرانی | فرق میکند | به خاطر نفت!
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر