بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
پا
صدای پاها، حرفها، حتی نفسها رو میشنوم. حتی راه رفتن حشرات توی دیوار و مخصوصاً توی تاریکی. چند وقته که همهی صداهای این ساختمون از گوش من رد میشن...
(تاریکی، حرف، حشرات، دیوار، راه، ساختمان، شنیدن، صدا، نفس، همه، پا، گوش)
به گمانم زمان جسمیتی دارد که همچنانکه ما از روی زمین خدا میگذریم جای پایمان را میگذاریم، حتماً زمان هم پاهای غیرقابل تصوری دارد که وقتی بر تنمان میگذرد رد پایش میماند
دختر جوانی که شانه به شانهام میآمد، چطور در گرداب سالهایی که در خود میپیچند، دست و پا میزند
چه چیز پاهای معرکهی زن ایرانی را معرکهتر میکند جز دامنی قرمز که با حجم سفید رانها یکی شود هنگام راه رفتن؟
کوهها و دشتها را اما نمیدانم آیا هرگز پایِ کسی را به خاطر خواهند آورد؟ چشمِ کسی را به یاد خواهند داشت؟ آن چشمی که روزگاری از آنها گذشته بود!
راستی که زن هم جانور عجیبی است! همان دم که چشم به تو دارد، میتواند دل به دیگری داشته باشد. همان دم که دل پیش تو دارد، میتواند چشمش جای دیگری چارچار بزند. دست در دست تو دارد اما میتواند زبانش را به دلخوشی دیگری بجنباند. زبانش روح تو را قلقلک میدهد اما میتواند با نوک انگشتش کف پای دیگری را قلقلک بدهد.
(انگشت، جانور، دست، دل، دیگری، روح، زبان، زن، عجیب، قلقلک، نوک، پا، چشم)
زندگی سرتا پا یک اجباره.
صخرهها قندیل بستهاند | خون فوران میزند از میان تَرَک پاهایی | که نه میل رفتن دارند | نه هوای ماندن
ارُهان ولی: سری احساس میكنم توی سرم، | معدهای توی معدهام، | پايی احساس میكنم تو پاهام، | نمیدونی توی چه ازدحامیام.
پاهايم كه تمام شوند، | با زبان ميدَوَم | و اثري خيس و لَزِج | واژگون میکنم | به زيادهايِ احمق...