ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
خلاصه کتاب
حکایت این کتاب
جملات منتخب
من پیراهنی دارم که هر چه آن را از تنم بیرون میآورم، باز هم بر تنم میماند.
آن قفس - آن هاشورهای متوالی که تنِ پرنده را راهراه کرده است - سیمای من است که در هیچ آیینهیی دیده نمیشود.
گاهی آب از سرم میگذرد. خاموش مینشینم، به اطرافم مینگرم و آبی را که مدتهاست از سر گذراندهام دوباره از سر میگذرانم
فراموشی دارد در مویرگهایم راه میرود: شبیه بیابانگردی که عمرش را بر سرِ طی کردن گذاشته باشد، شبیه کسی که هی برود و برود و در هر رفتن پیرامون را در خود فرو ببرد
آههای من اول فقط تا مویِ سرم بالا میرفت، تا جایی که قادر به دیدن آن هم نیستم؛ من اما هر بار رفتنش را تصور میکردم و میدیدم که دوباره با بادها میرفت.
«مرده بودن» سخت است. هیچوقت نتوانستهام تصور درستی از آن حالت داشته باشم. تمام آنهایی که در «مرده نبودن» هستند وضع مرا دارند.
خواستم نفس بکشم تا دوباره این برایم مسلم شود که هنوز هم زندهام.
بوی چوبِ سوخته حتماً قدیمیترین بوی زمین است، کهنهترین بویی است که انسان و حیات هنوز به خاطر دارند.
فقط این که گامها را برداری و پس بگذاری و مبدائی را ترک کنی تا به مقصدی برسی که قدم زدن نمیشود!
راهها هماره در ادامهاند، بی مبداء و بی مقصد، حتا بی حد.
من هر شب از شکافِ نامرئیِ شیشهها، «زمان» را میبینم که داخل میآید و در من و تمامِ اشیاء مینگرد.
زمانِ من از من آغاز میشود، در من ادامه مییابد و بالاخره مرا تمام میکند.
تو برای روشن کردن آمدهیی، برای روشنایی. شاید هم به همین خاطر است که شمع را میکشی و شبپرهها را میپرانی که تنها مشغول تو باشم.
کوهها و دشتها را اما نمیدانم آیا هرگز پایِ کسی را به خاطر خواهند آورد؟ چشمِ کسی را به یاد خواهند داشت؟ آن چشمی که روزگاری از آنها گذشته بود!
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر