منزل یازدهم
کسی درجائی دستگیره ترمز اضطراری قطار را میکشد. سایش گوشخراش چـرخهای لکوموتیـو روی ریلهای زنگ زده. قطار با تکانهای شدیدی توقّف میکند. صحرا به پشت شیشه پنجره میدود. بیرون از قطارهوا غبارآلود و تیره و تار است. صحرا با کنجکاوی گردن مـیکشد. اشبـاحی در غبـار سرخ میچرخنـد و قطـار با کنـدی حرکـت میکنـد و اشبـاح دور و دورتر میشـوند. صـدای تلق و تلق چرخهـای لوکـوموتیـو که به مرور سرعت میگیـرد با صـدای رگبـار مسلسل در هم میآمیزد. صحرا به راهرو میدود، هیچکسی انگار صدای رگبار مسلسل را نشنیده است. هیچکسی انگار توی این قطار نیست، قطار خالی است و صدائی از جائـی دور در باد میپیچد: «برادرها، برادرها!»
صحـرا بـه پشت پنجره میدود، جنازه الّهیار هنوز بالای دار در باد سرخ تاب میخورد و سایههای مشکوک جا به جا میشوند: «برادرها، برادرها!» صحرا ازخواب میپرد و خود به خود دست روی قلبش میگذارد: «الهیّار؟» کابوسها او را رها نمیکنند. خواب، خوابهای پلشت و تلق تلق مداوم چرخهای کهنه و زنگار گرفته قطار و چهره ورم کرده الهیّار. چرا الهیار؟ چرا آن جوانک سنگتراش به خوابهایش راه یافته بود؟ کی و کجا از او جدا شده بود؟ چند ماه از اقامت او در منزل خاله غلام گذشته بود؟ کی و چرا به آنجا رفته بود؟ چرا دوباره به پایتخت برگشته بود؟ جا به جائی مدام و سر گردانی! مردان، مـردان! زیر زمیـن مردان و دلشـاد یکـدم از منظرش میگـذرند و صـدای مهربان خاله غلام توی سرش میپیچد: «یات، یات قیزیم!»
از متن کتاب
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر