من پیش از تئاتر شعر را کشف کردم… پیش از نمایشنامهنویسی عاشق و کشتهمردهی شعر بودم و ده سال تمام هزاران شعر نوشته بودم. شعرهای من بسیار ساده بودند و من به جنگِ تمام استعارههای ثقیل، تشبیههای پرسوز و گداز، صفتها و قیدها میرفتم. دلم میخواست مستقیم به آنچه ضروریست بپردازم، به راز عریان واژهها. شعرهای من کمکم تبدیل به داستان و فیلمنامههای کوتاه شدند…
از همین «جنینها» بود که من کمی دیرتر تئاتر خودم را اقتباس کردم. متوجه شدم که شعرهایم بالقوه نمایشنامههایی کوتاهیاند و ارزش دارند که به آنها بپردازم. به خاطر دارم که از وقتی که نوشتن را یاد گرفتم شیفتهی واژهها بودم. آنقدر با کلمات بازی میکردم تا نتایج غریبی را به دست بیاورم. پیش از نوشتن نمایشنامه، داستانهای کوتاه بسیاری نوشتم. حدوداً در سن پانزده شانزده سالگی تئاتر را کشف کردم، تئاتر به معنای واقعی خودش... بکت، یونسکو، پیراندلو، چخوف، دورنمات، ایبسن...
من شیفتهی بازیگرها بودم، بازیگرهای رومانی را بسیار دوست داشتم و دلم میخواست برای آنها بنویسم. نخستین نمایشنامه را هنگامی که دانشجوی رشتهی فلسفه در بخارست بودم نوشتم. در آن نمایشنامه، قرن بیستم برای تمام ظلمها و ستمها و جنایاتش محکوم میشد. قرار بود این نمایش در یک جشنوارهی دانشجویی اجرا شود اما استادها جلوی آن را گرفتند و از من ایراد گرفتند که تنها روی بخشهای منفی این قرن انگشت گذاشتم. و از آن هنگام تا به حال هنوز عوض نشدم. اعتقاد دارم که وظیفهی ادبیات پرداختن به بخشهای منفی، پنهان و پیچیده است...
من در دنیای آبزوردی زندگی میکردم، دنیای حکومت کمونیستی، دنیایی که در آن فرد فقط اسیر یک سیستم بود، اسیر یک چرخ دندهی جهنمی، یک ماشین شستشوی مغزها…
وقتی دیدم که نمایشنامههایی که در رومانی بین سالهای 1977 و 1987 نوشته بودم و هرگز در زمان رژیم کمونیست اجرا نشده بودند سرانجام در فرانسه روی صحنه رفتند بسیار خوشحال و مفتخر شدم. من در سال 1987 پناهندهی سیاسی فرانسه شدم و خیلی زود نمایشنامههایم در فرانسه چاپ شدند و روی صحنه رفتند. («جیبهای پر از نان»، «شغل کوچک برای دلقک پیر»، «اسبهای پشت پنجره»...) از اینکه میدیدم نمایشنامههایی که در رومانی نوشته بودم، آن هم زمانی که سفر کردن به غرب برای من فقط یک رویا بود، بعد جهانی داشتند بسیار راضی و مسرور بودم. نمایشنامهی «شغل کوچک برای دلقک پیر» تا به حال در پانزده کشور مانند ترکیه، برزیل، روسیه، آمریکا، پرتقال، اتریش و غیره… اجرا شده است.
«داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد» را در سال 1988 در لندن، هنگامی که برای شبکهی رادیویی بی.بی.سی کار میکردم آغاز کردم. میخواستم کمی از موضوعهای سیاسی که تمام ذهن مرا در رومانی مشغول کرده بود دور بشوم. دلم میخواست به دنیای دیگری نزدیک شوم، دنیای آشنایی با عشق، عشقی که مرگ را فریب میدهد… نمایشنامه را آغاز کردم، صحنهی اول را نوشتم و به مدت پنج سال دیگر نتوانستم ادامه بدهم. صحنههای دیگر را در سال 1993 در فرانسه نوشتم. فکر میکنم این طرح احتیاج داشت در ذهنم پخته بشود.
البته رشتهی تحصیلات من فلسفه بود و در جوانی مسحور فلسفهی شرق، ذن، تناسخ و رابطههای بین یینگ و یانگ بودم. یادم میآید که وقتی در سن نوزده سالگی عازم نظام وظیفه شدم، در چمدانم تنها یک کتاب بود: ترجمهای از متون کهن هندو. من در عرفان شرق به دنبال یک نوع نیروی طبیعی و درونی بودم تا بتوانم در برابر آزمونهای بدنی و روانی مقاومت کنم.
من این اصطلاح واقعیت جادویی را بسیار دوست دارم. نمایشنامههای من هرگز خیلی دور از واقعیت نیستند و همیشه در پی جنبهی جادویی زندگی هستم. سعی من بر این است که پلهای بین واقعیت و تخیل را پیدا کنم. بخش بزرگی از تئاتر اروپای شرقی گروتسک و مضحکه است اما در عین حال به نوعی آمیخته به دنیایی رؤیایی نیز هم هست… نمیتوانم برای خودم سبکی را تعیین کنم چرا که به نظرم میآید که همیشه در جستجوی سبک خودم هستم. مدام در اضطراب این جستجو زندگی میکنم. اما من قطعاً نمیتوانم تئاتر خودم را بدون بُعد شاعرانه در نظر بگیرم.
من خیلی زود با نوشتههای کافکا آشنا شدم و کتابهای او روی من تأثیر زیادی داشتند. به خصوص که در دنیای آبزوردی زندگی میکردم، دنیای حکومت کمونیستی، دنیایی که در آن فرد فقط اسیر یک سیستم بود، اسیر یک چرخ دندهی جهنمی، یک ماشین شستشوی مغزها… چهار نمایشنامهنویس را بسیار دوست دارم: چخوف، یونسکو، بکت و هارولد پینتر.
البته نویسندههای دیگری مانند داستایووسکی، ادبیات تخیلی ادگار آلنپو، رمانهای همینگوی، توماس مان و کامو…نیز روی من تأثیر زیادی داشتند. نویسندههای دیگری را نیز از خانوادهی فکری خودم به حساب میآورم (اسکار وایلد، ارنستو ساباتو، میشل تورنیه و غیره...). مدتی با ولع تمام کتابهای شعری را که پیدا میکردم میبلعیدم. همیشه زیاد کتاب خواندم و همین امروز هم نویسندههایی را پیدا میکنم که مرا مبهوت میکنند (جاناتان کو، هاوارد بارکر). برای من ادبیات یک داستان عاشقانهی بیپایان است.
سالها در رومانی تمام نوشتههای من آغشته به یک نوع نگرش سیاسی بود. منظورم از نگرش سیاسی اعتراض، نقد اجتماعی، تمسخر و غیره است. اما حتی در زمانی که ضرورت نابود کردن سیستم استبدادی کمونیست بود، من هرگز از یاد نمیبردم که یک صفحهی نمایشنامه یا رمان باید پیش از هرچیزی ارزش ادبی و جهانی داشته باشد. البته که من در تمام نمایشنامههایی که در رومانی نوشتم دربارهی استبداد، آبسورد بودن سیستم اجتماعی مملکت، روابط مسخره و فاسدی که این سیستم در زندگی روزمره ایجاد کرده بود حرف زدم (روابط بین حاکمیت و مردم، و حتی بین خود مردم) اما هنگامی که دربارهی این موضوعات مینوشتم کاملاً در میدان ادبیات باقی میماندم و همزمان نوشتههای من یک پیام هنری از خود ارسال میکردند. به عبارتی دیگر همیشه سعی میکردم شغل خودم را به عنوان نویسنده به بهترین نحو انجام بدهم.
اما حتی در زمانی که ضرورت نابود کردن سیستم استبدادی کمونیست بود، من هرگز از یاد نمیبردم که یک صفحهی نمایشنامه یا رمان باید پیش از هرچیزی ارزش ادبی و جهانی داشته باشد.
در آن زمان حاکمین بیش از همه از استعدادها هراس داشتند. پراستعدادترین آدمها به عنوان خطرناکترین شناخته میشدند. من فهمیدم که جایگاه این رژیم و این حکومت آنقدر قوی و سفت است که اعتراض یک کارگر یا معلم زیاد به حساب نمیآید، چرا که آنها مردمان ناشناسی هستند. اما وقتی اعتراض از طرف نویسندهای بیاید که آثارش را دهها هزار نفر میخوانند، همه چیز متفاوت است. و برای اینکه یک نویسندهی مشهور و محبوب باشی پیش از هرچیز باید خوب بنویسی و با استعداد باشی. نمیتوانی مخاطب خودت را فریب بدهی. و مخاطب هم نویسندههای متوسط را دوست ندارد، به آنها احترام نمیگذارد و به آنها اهمیتی نمیدهد. البته، مانند تمام نویسندههای نسل خودم، من استعاره را برای انتقاد انتخاب کردم. از زبان تمثیلی، نمادین، کنایهآمیز استفاده کردم ؛ یعنی از زبان رمزدار ادبیات که برای ما به بهترین فضای مقاومت تبدیل شده بود. استعارهها همیشه میتوانند اثری بسیار قوی داشته باشند و مخاطب همیشه خیلی زود میفهمد. مخاطب همیشه با خودش دستگاه رمزگشا را دارد و در رومانی کمونیست ادبیات یک فضای مهم برای بحث فلسفی بود. برای اینکه از اندیشهی یگانه بیرون بیاییم. در برابر وحشت ایدئولوژی کمونیست تنها آلترناتیو ادبیات بود. آلترناتیوی که به میلیونها آدم کمک کرد تا مقاومت کنند، نفس بکشند و امید خود را از دست ندهند. رومانی کمونیست آن زمان پر از شاعر بود. شعر به ما کمک میکرد حیثیت خودمان را حفظ کنیم، تفکر حقیقی خودمان را منتقل کنیم و ذهنمان را زنده نگه داریم.
دربارهی سبکم، میتوانم بگویم که همیشه میخواستم حداکثر را با حداقل امکانات ابراز کنم. به این ترتیب سبک من همیشه سبک بسیار سادهای است اما پشت این سادگی تلاش و زحمت عظیمی برای رسیدن به آنچه ضروری است پنهان است.
مینویسم، مطالعه میکنم، خبرنگار رادیوی بینالمللی فرانسه هستم. زمان زود میگذرد… تازه فهمیدم که چهل و هفت سال دارم… بیش از سی سال است که تنها کار من همین است : خواب میبینم که دارم نویسنده میشوم. سی سالی که بسیار زود گذشت. آیا من واقعاً امروز همان نویسندهای هستم که میخواستم باشم؟ نمیدانم. هنوز مملو از پروژه و نمایشنامههایی هستم که قصد دارم بنویسم
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر