بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
نشان
تهران | میدان ولیعصر | جنب بانک ملی ایران | قسمت اشیا گمشده پیدایم کن | از میان سایههای بینشان اشیاء گمشده
(اشیا، اشیاء، ایران، بانک، تهران، سایه، قسمت، ملی، میدان، نشان، گمشده)
آقا، واسه يهبار هم كه شده توى زندگىتون نشون بدين كه يه مردين... اين تفنگ رو بردارين، برين پشت صحنه و يه گلوله توى مختون خالى كنين. فقط يه گلوله، درد نمىگيره، هیچی حس نمىكنين... همه هم براتون كف مىزنن.
(آقا، برداشتن، تفنگ، حس، خالی، درد، رفتن، زندگی، صحنه، مخ، مرد، نشان، نشون، همه، هیچ، هیچی، پشت، گلوله)
ادبیات یادگرفتنی نیست... فقط گاهی، گهگاهی در ادبیات با کتابها یا آدمهایی آشنا میشوی که ناگهان به تو نشان میدهند آنچه میخواهی ببینی یا بشنوی...
وقتی تمام ورقهای دستتان نشان میدهند که بازندهاید، تنها راه پیروزی شکست قوانین است !
نویسنده در انتهای داستان نشان میدهد که جامعه به هر سویی که میرود همه را با خود میبرد. این جریان روشنفکر و عامی نمیشناسد.
ماریا که رفت، راه افتادم دنبال عقدههایم و کارهای به قول او الکی. تا وقتی که بود اجازه نمیداد، اصلاً نمیشد. روزهای اول به پاساژها و خیابانها میرفتم. خسته که میشدم به کافیشاپ، یا کافینت. اوایل با چهل و هشت سال سن و با این قیافهی جامانده در بیست سال قبل، کمی عجیب بود. بعد به خودم گفتم دنیا خیلی چیزهای عجیبتر به من نشان داده است. بگذار من هم یک چیز عجیب نشانش بدهم، در ضمن همه به همه چیز عادت میکنند مثل من که به ماریا عادت کرده بودم.
(اجازه، الکی، خسته، خیابان، رفت، روز، عادت، عجیب، عقده، قول، قیافه، مثل، من، نشان، همه، همهچیز، پاساژ)