ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

نشان

آقا، واسه يه‏‌بار هم كه شده توى زندگى‏‌تون نشون بدين كه يه مردين... اين تفنگ رو بردارين، برين‏ پشت صحنه و يه گلوله توى مخ‏تون خالى كنين. ‏فقط يه گلوله، درد نمى‏‌گيره، هیچی حس نمى‏‌كنين... همه هم براتون كف مى‏‌زنن.  


ماریا که‌ رفت، راه‌ افتادم دنبال عقده‌هایم و کارهای به‌ قول او الکی. تا وقتی که‌ بود اجازه‌ نمی‌داد، اصلاً نمی‌شد. روزهای اول به‌ پاساژها و خیابان‌ها می‌رفتم. خسته‌ که‌ می‌شدم به‌ کافی‌شاپ، یا کافی‌نت. اوایل با چهل و هشت سال سن و با این قیافه‌ی جامانده‌ در بیست سال قبل، کمی عجیب بود. بعد به‌ خودم گفتم دنیا خیلی چیزهای عجیب‌تر به‌ من نشان داده‌ است. بگذار من هم یک چیز عجیب نشانش بدهم، در ضمن همه‌ به‌ همه‌ چیز عادت می‌کنند مثل من که‌ به‌ ماریا عادت کرده‌ بودم.