ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
خلاصه کتاب
جملات منتخب
گارسیا میگفت:«تو اگه نزنی یه نفر دیگه میزنه، پس تو باعث میشی کس دیگهای بد نشه و این یعنی رستگاری.»
وقتی زن گرفتم میتواند از پنجرهی دود گرفتهی خانه به سوت ممتد و بلند کشتیها گوش کند و بخار شیری رنگشان را ببیند که به طرف ابرهای بزرگ میروند. به زنم یاد خواهم داد که شهر بزرگ ابر بزرگ میخواهد.
(ابر، بخار، بزرگ، بلند، خانه، دود، رنگ، زن، سوت، شهر، ممتد، پنجره، کشتی، گوش)
هرکدام از آدمهای همسن من کارهای شدهاند، من هم اول میخواستم ورزشکار بشوم، بعد به خاطر جثهی ضعیف و خیلی چیزهای دیگر نظرم عوض شد و خواستم بروم خارج. نشد.
(آدم، اول، جثه، خارج، خاطر، ضعیف، عوض، نظر، همسن، ورزشکار)
برای مدتی مغازهی ساعتفروشی باز کردم، مغازه که نبود. سر و کار داشتن بیش از حد با زمان و تاریخ، افسردهام میکرد. برای خلاصی از افسردهگی شغلی، عطر فروشی بهترین راه حل بود. مغازه نزدم. یک جعبه پر از عطر برداشتم و در کوچهها داد زدم: «عطر، عطر خالص، عطر تازه.»
(افسرده، باز، بهترین، تاریخ، تازه، جعبه، خالص، خلاص، زمان، ساعت، شغل، عطر، مدتی، مغازه، کوچه)
لازم نیست اتفاق عجیبی بیافتد که بفهمی روی سکهی شانس نیستی. کافیست حس بدبیاری را درونی کنی، بعد خودش میآید، حتا از لابهلای مکالمهی دو آدم ناشناس. بیشتر آدمها از این میترسند به جایی برسند که بعداً از خودشان بدشان بیاید. آقای حسینی بیشتر از این میترسد که هرگز نتواند به خودش تبریک بگوید.
(آدم، اتفاق، بد، بدبیاری، تبریک، ترسیدن، خود، درونی، سکه، شانس، عجیب، لازم، مکالمه، ناشناس، هرگز، کافی)
ماریا که رفت، راه افتادم دنبال عقدههایم و کارهای به قول او الکی. تا وقتی که بود اجازه نمیداد، اصلاً نمیشد. روزهای اول به پاساژها و خیابانها میرفتم. خسته که میشدم به کافیشاپ، یا کافینت. اوایل با چهل و هشت سال سن و با این قیافهی جامانده در بیست سال قبل، کمی عجیب بود. بعد به خودم گفتم دنیا خیلی چیزهای عجیبتر به من نشان داده است. بگذار من هم یک چیز عجیب نشانش بدهم، در ضمن همه به همه چیز عادت میکنند مثل من که به ماریا عادت کرده بودم.
(اجازه، الکی، خسته، خیابان، رفت، روز، عادت، عجیب، عقده، قول، قیافه، مثل، من، نشان، همه، همهچیز، پاساژ)
یک شب حوالی ساعت دو صدایی را که میخواستم پیدا کردم. فحش نداد. چند شب حرف زدیم بعد خواست همدیگر را ببینیم قرار گذاشتیم. نرفتم، ترسیدم ماریا بشود.
اینجا هر کسی ثروتمندتر باشد یا پسرش در جنگ مرده باشد کوچه را به نامش میکنند. آنجا چی؟
گفت: «چیزی که پاک نمیشه باید مخفی بمونه. سر زخم قدیمی رو که باز کنی، درد داره.»
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر