یکی از دژبانها چنگک بزرگی دستش بود و هرجا که کپهای خاک میدید، یا بوتهای که پُرپشت بود، چنگک را فرو میکرد و درمیآورد؛ فرو میکرد و درمیآورد؛ فرو میکرد و گاهی سربازی نعره میزد: «آی!...» و دژبان چنگک را با زور بالا میبرد و سرباز را که توی هوا دست و پا میزد، میانداخت توی کامیون. از داخل کامیون صدای ناله میآمد و صدای قرچقرچ استخوانهای شکسته.
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید.
با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه فیسبوک این نویسنده بزنید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر