اين بار مرد همراه بچه از اتاق بيرون آمد. بچه را روي يک دستش خوابانده بود و با دستِ ديگر شيشهی شيرش را نگه داشته بود و «پيشپيش» میکرد. آهسته به سمتِ زن آمد. زن چشمش به تلويزيون بود، ولي نگاه نمیکرد. مرد کنارش روي مبل نشست. لحظهای بعد، محجوبانه، گفت: «امروز مامانم زنگ زده بود.»
زن توجهي به حرفش نکرد.
مرد باز ادامه داد: «امشب دعوتمون کرده…»
زن، بي آنکه سرش را برگرداند، گفت: «خيلي خستهام.»
مرد گفت: «پريشب کلي تدارک ديده بودن، نرفتيم. خب امشب که کاري نداري…»
زن گفت: «خستهام. مگه نمیبيني؟»
مرد گفت: «فردا چي؟ فردا که جمعهست.»
زن گفت: «فردا مسابقهست. قراره با بچهها بريم تماشاي بازي.»
مرد گفت: «شب.»
زن گفت: «نه!»
مرد ناراحت از روي مبل بلند شد و پشت به او کرد و آرام گفت: «تمامِ زنهاي همسايه شوهرهاشونو میبرن تفريح، گردش… اما تو اصلاً به فکر نيستي…»
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید.
با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه فیسبوک این کتاب بزنید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر