سکوت کردم. میگفت: «...تو چی؟ تو فکر کردهای به حقوقِ بیغیرتی ارتش عادت کردهام یا اومدهام بجنگم برای پرچم یا نمیدونم واسه خاکم؟... نه. خاک ندادهام که خاکی پس بگیرم. هرچند که حالا خاک شدهاند...»
میگفت: «دو نفر دادهام دو نفر میگیرم. با همین سرنیزه. اگر هم نشد، با این!»
و اشاره کرد به تفنگی که روی شانهاش بود.
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید.
با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه فیسبوک این نویسنده بزنید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر