سر چهارراه، تا پشت چراغ قرمز ایستادم، یکمرتبه از پیاده رو پرید توی خیابان در ماشین را باز کرد و کنارم نشست. طوری که مهلت نکردم بپرسم چه می خواهد .لابد خیال کرده بود که با ماشین شخصی ام مسافرکشی می کنم. اما او مسیری نگفته بود. فقط یک چشمش از لای چادر مشکیاش بیرون بود، چشمی سبز رنگ، مثل صاعقه ای در یک شب بدون ماه و ستاره...
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر