گاه باید خود را گم کرد | چون نجابت | که در کوچه پس کوچههای این شهر دستبهدست میگردد. رضا صالحی مهربان | باد با لباس آبی |
خلاصه کتاب
جملات منتخب
حالا دیگر هیچ پناهگاهی نداشتیم. | پَرسه میزدیم و | میسوزاندیم، | راه میگشودیم، | شکوفههایِ خالدار میدادیم، | جایی که نمیبایست شکُفت... | و هماغوشی میکردیم، |جایی که نمیبایست لذّت بُرد...
(خال، سوزاندن، شکفت، شکوفه، لذت، هماغوشی، پرسه، پناهگاه، گشودن)
جیغهای کشدار، | خطِ قرمزهای بیمار، | نگاههایِ میخدار، | ساختمانهای دیوار... |تهران، تهرانِ عزیز من!
سخت است | با قاتلِ شببوها | درآمیختن، یکرنگ شدن | رویا را به گُذرگاهِ شرمساری سپُردن...
من از آمیزشِ با زندگی | آبستن شدهام خودم را.
پاهايم كه تمام شوند، | با زبان ميدَوَم | و اثري خيس و لَزِج | واژگون میکنم | به زيادهايِ احمق...
مؤمن باش | به آن صدا | آن زمزمه | آن نَجوای دوردستِ سردِ بیانعکاس | و بیروزن | که در |آن | سرگردانی | سرگردان است...
(انعکاس، دوردست، زمزمه، سرد، سرگردان، سرگردانی، صدا، مومن، نجوا)
پیراهنم امروز میرود جایی | بدونِ تنِ خسته و سنگینِ من، | رها و آوازخوان...
و من اینجایَم،| با دامنِ سبزم | و گُلهای اُفتادهی پیراهنم را | وَصله میزنم...
از خاکستری که میگویم، | سیاه لبخند میزند، | سفید چشمک...
ببند! | زبان را تُف کن | عقل را سوراخ... | در دنیای نادانان، | پوزهبند | بهترین راهِحل است.
(بهترین، تُف، دنیا، راه حل، زبان، سوراخ، عقل، نادان، پوزه بند)
راهم را پیدا کنی اگر | همراهم شوی. | بیراهم را پیدا کنی اگر | همسفرم شوی. | همراه و همسفرم شوی اگر | شاید | رستگار شوی...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر