گاه باید خود را گم کرد | چون نجابت | که در کوچه پس کوچههای این شهر دستبهدست میگردد. رضا صالحی مهربان | باد با لباس آبی |
خلاصه کتاب
جملات منتخب
بین دو تا مبل فرورفته مینشینیم و یک بند رخت بین ما آویزان است. من خوشم میآید اما او نه!
داشت سوتیناش را میپوشید. سیاه بود. توری عین مال مامان. الان میدانم همه ی زنها یکی از آن توریها همیشه دارند.
خانهاش از تمیزی بوی هیچچیز نمیداد. بوی خانههایی را میدهد که کسی در آن زندگی نمیکند.
میگوید تو توی صورتت یک روراستی داری که به شیرینی میزند، و این خودش خیلی خوب است، مگر نه!؟ فقط دلم به حال حرفی که زده میسوزد و جوابی ندارم. به نظرم زیادی بیعرضهام و اسمش شیرینی نیست.
از وقتی خودم را شناختم، تا چیزی را میفهمم. یک هفتهای طول میکشد تا حالم خوب شود.
خودم را گذاشتم جای مادرتان که خیلی سال پیشها روی این صندلی مینشسته و به پدرم فکر میکرده. به صدایش، به طرز راه رفتنش. به این که عاشق شده و نمیداند با خانه زندگیش چه کند. من هم جای مادرتان بودم برمیگشتم تهران تا دیگر نبینمش.
(تهران، خانه، راه، زندگی، سال، صدا، صندلی، عاشق، مادر، پدر، پیش)
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر