بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
حواس
حقیقتش اینه که حواسم اینجا نیست، راستش اصلا اینجا نیست. میبینم، میشنوم، بو میکشم، و چیزهای دیگه، همون حرکاتِ معمولی رو می کنم، ولی دلم یه جای دیگه ست، دلم اصلا اینجا نیست!
پيشتر هيچ بودم؛ اما حضورم را چيزی شبيه به درک میکردم. حواس را میفهميدم؛ حواس پنجگانه، ششگانه، هفتگانه و هشتگانه. از هيچ، چيزی شبيه به رنج میبردم. اگر آدم بودم، به اوج «بودن» میرسیدم.
اُكتای رفعت: ...اون قدر غرق فكرم كه نگو و نپرس؛ | باز حواسم پرت شد و به جای نون، | دارم ستاره میخورم.