خواب نبودم، این را مطمئنم. چون کاردی را که در پشتم فرو رفته بود حس میکردم. بوی زهم خونخشکیدهای را هم، که تمام تنم را پوشانده بود، حس میکردم. پس این نور کجتاب از کجا میآمد؟ چهرهاش شباهت غریبی به گاری کوپر داشت. تفاوت، تنها، در موها بود که، بر خلاف موهای گاری کوپر، همبلند بود هم کمی آشفته. نور کجتابی که نیمه راست صورتش را روشن کرده بود، به او حالت وهم انگیزی میداد که، بی اختیار، مرا به یاد سینمای اکسپر سیونیستهای آلمان میانداخت؛ به خصوص "فاوست" مورنائو. چیزی که پاک گیجم کرده بود وجود همین نور کجتاب بود. اگر او بیرون از این فضای تنگ و تاریکی بود که من درآن بودم پس چرا نور به شکلی موضعی بر او میتابید. و اگر داخل همین بود... این دیگر با هیچ منطقی جور در نمیآمد. مگر میشود یک فضای واحد دو حجم متفاوت داشته باشد؟ تازه، یکی روشن یکی تاریک؟ فاوست مورنائو، آرام و در سکوت، دفتری را که با خود داشت مرور میکرد، و حالا مدتی بود که روی نکتهایمکث کرده بود. نفسم در سینه حبس شده بود و هر آن منتظر بودم سؤال پیچم کند. اما گویا به این زودیها خیالش رو نداشت. یا شاید هم این شگردی بود برای در هم شکستن مقاومتم. حالا چرا گمان میکرد خیال مقاومت دارم بمانم. راستش، من تصمیم گرفته بودم همه چیز را بگویم. دست خودم نبود که با یک تشر رنگم میپرید و با یک سیلیتنبانم را خیس میکردم.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر