ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

ایگِل دیزرتِ نقره‌ای و صداخفه‌کن

ایگِل دیزرتِ نقره‌ای و صداخفه‌کن

داستان کوتاه نوشته آبتین غلامپور

سراسیمه واردِ خانه شد. چراغی با نور ملایم روشن کرد. در را پشتِ سرش کوبید. چند لحظه مکث کرد و بعد با عجله به سمتِ دستشویی رفت. شیرِ آب را باز کرد و با خشونت دستانش را با صابون شست. کاسه‌ی دستشویی به رنگِ سرخ در آمد. از قفسه‌ی کنارِ آینه یک باندِ کشی برداشت و دورِ دستش پیچید. کمی آب به صورتش زد؛ عینکش را روی چشمانش گذاشت و لحظه ای به تصویرِ خود در آینه خیره ماند. جوانکی با موهایی قهوه‌ای رنگ و صاف که از کنار فرق داده شده بودند و ترکیبی چشمانی روشن، دماغی کشیده و صورتی تراشیده که انگار یک جوانک نازیِ اوایل جنگ جهانی دوم را در آینه قاب می کرد. از آن شق و رق هایی که موهایِ روغن زده‌اشان هیچ‌وقت خم بر نمی دارد. اما امشب زیاد روی فرم نبود. چند گوشه از پیشانیش زخم‌های سطحی برداشته بود و موهای روغن‌زده‌اش توی صورتش می‌ریخت.

رویِ کتش کمی از اثراتِ خون دیده می شد. وانِ حمام را پر کرد. بر خلاف میلش به آبِ گرم؛ شیرِ آبِ سرد را باز کرد و همراهِ کمی پودر پالتو را در وان انداخت. از دستشویی بیرون رفت و خودش را رویِ مبل انداخت. دکمه‌ی پیراهنش را باز کرد و کراواتش را در آورد. لیوانی برداشت و از شیشه‌ی کنارِ دستش کمی از نوشیدنی‌ای طلایی رنگ در لیوانش ریخت. از جیبش یک جاسیگاریِ نقره‌ای در آورد و سیگاری آتش زد.

درِ بالکن را باز کرد و همانطور که نوشیدنی‌اش را مزه مزه می‌کرد به منظره‌ی شهرِ زیرِ پایش نگاهی انداخت و پکی به سیگارش زد. صدای خفه‌ی بوق و عبورِ ماشین‌ها ناله‌های بی‌خوابیِ شهر را به گوشِ ساکنینش می‌رساند.

نمیدانست که به چه چیز باید فکر کند. انگار در آن لحظه جز آن سکونی که در بالکن برای خود دست و پا کرده بود هیچ چیزِ دیگر لازم نداشت. مثل اینکه می‌خواست از چند ساعت قبل فرار کند. همیشه وقتی با این سر و وضع به خانه می‌رسید همین احساس را داشت. احساسی که خمیازه‌کشان دوست داشت که همه چیز را در همان نقطه رها کند؛ او همان جا بخوابد و دیگر هیچ وقت بیدار نشود.

سیگارش را به بیرون پرتاب کرد و ته‌مانده‌ی لیوانش را سر کشید. لحظه‌ای چشمانش را بست و صورتش را در هم فرو برد. درِ بالکن را بست و روی تختخوابش دراز کشید. در آن لحظات تنها چیزی که آرزو داشت یک خوابِ عمیق بود. اما این آرزو با فکرها و تصاویری که در ذهنش داشت و هر لحظه به یادش می‌آمد سازگار نبود.

***

با صدایِ تلفن از خواب پرید. ساعتِ چپه شده‌اش را بلند کرد و نگاهی به آن انداخت. ساعتی از ظهر گذشته بود. زنگِ تلفن قطع شد. صورتش را در بالش فرو کرد. تلفن دوباره به صدا در آمد. غرولندکنان از جایش بلند شد.

-         بله...؟!

-         از کدِ 23 چه خبر؟

-         کارش ساخته شد.

-         اوه رفیقِ قدیمی کارِت عالی بود. پولِ زیادی منتظرته!

-         علاقه‌ای ندارم که بعد از این باهم همکاریِ دیگه‌ای داشته باشیم. می‌خوام بازنشسته بشم.

-         داری شوخی می کنی؟ تصمیم با خودته. می دونی که رییس ممکنه چقدر ناراحت و عصبانی بشه؟ تو از بهترین‌های ما هستی!

-         کاری می کنم که اون حرومزاده هم از شر ناراحتیاش خلاص بشه...

گوشی تلفن را گذاشت. سیگاری برداشت. در حالی که لرزشِ دستانش شعله‌ی فندک را مرتعش می کرد آن را روشن کرد. موهایش را کنار زد. با حالتی عصبی سیگار می‌کشید. اخم‌هایش را در هم می‌کشید و دستش را لای موهایش فرو می‌برد. انگار که فکرهایِ غریب و آزار‌دهنده او را در بر می‌گرفت.

دوباره تلفن به صدا در آمد. آنقدر در سیگار و تفکراتش غرق شده بود که متوجه زنگِ تلفن نشد. با آخرین زنگ‌ها رشته‌ی افکارش گسست. اما برایِ جواب دادن به تلفن دیر شده بود.

سیگارش را خاموش کرد. لباسش را درآورد و به سمتِ وان رفت. شیرِ آبِ گرم را باز کرد. در وان دراز کشید. به زیرِ آب فرو رفت و چشمانش را بست. این کار به او آرامشِ عجیبی می داد. حسی که برایِ مدتی او را از جهانِ عادی دور می کرد. دنیایی که خود معمارِ آن بود و می‌توانست آرزوهایش را در آن خیالی که از حقیقت هم واقعی‌تر به نظر می‌آمد؛ ببیند.

خود را پیانیستی تصور می کرد که بر صحنه‌ای عظیم قطعه‌ای از بتهون می نوازد. در آن خلسه‌ی زیر آب می توانست حتی صدای زمزمه‌هایِ از سرِ ذوقِ تماشاچی‌ها را نیز بشنود و لرزشِ سیم‌های پیانویی را که عاجزانه زیرِ قدرتِ طغیانِ موسیقیایی او به فریاد بلند شده‌اند؛ احساس کند.

تلفن چند بار زنگ خورد. سرش را از زیرِ آب بیرون آورد.

-         " در حالِ حاضر قادر به پاسخ‌گویی نیستم. لطفا بعدا تماس بگیرید."

بعد از خش‌خش‌های متمادی، صدای بوقی ممتد به گوش رسید. از آب بیرون آمد و ربدوشمابرِ آبی آسمانی رنگش را پوشید. برایِ چند لحظه به غروبِ آفتاب خیره ماند.

***

صدایِ موسیقی کرکننده بود. نورها با رنگِ تند به اطراف پاشیده می شدند. پسران و دختران جوان در حالِ رقص بودند. و زنانی نیمه‌برهنه، سینی به دست از میان جمعیت عبور می‌کردند. اغلبِ آنها ماسکی بر صورت داشتند که انگار با چیزی شبیهِ پرِ طاووس تزیین شده بود. پاپیون و ماسکش را صاف کرد. کیفِ فلزیش را از روی زمین برداشت. ماسکی که بر چهره داشت سفید و بی‌حالت بود. و در پسِ آن هیچ احساسی به هیچ چیز وجود نداشت. به سمتِ بار رفت.

راهش را از میانِ جمعیتِ مستی که در مقابلش بود باز کرد. موسیقی با ضرب آهنگی بالا در صورتش کوبیده می شد. با هر سختی خودش را به دستشویی رساند. وارد یکی از توالت‌ها شد و در را قفل کرد.

دستکش‌هایِ چرمیش را در دستش محکم و کیفش را باز کرد. از میانِ اسفنجی سیاه‌رنگ، اسلحه ی دیزرت ایگلِ نقره‌ای و صداخفه‌کنِ مخصوصش را بیرون آورد. آن ها را به هم وصل کرد و در بندِ چرمی که زیرِ کتش مخفی شده بود گذاشت.

از دستشویی بیرون رفت.  واردِ راهرویی با نورِ آبی کم‌رنگ شد و مقابلِ آسانسور ایستاد که تمامِ دیواره‌هایش با آینه تزیین شده بود. از سقف نوری سرخ می تابید. دکمه‌ی 23 را فشار داد. در آسانسور سوناتِ 14 امِ بتهون پخش می‌شد. یکی از قطعاتی که همیشه در خواب‌هایش آن را در حالی که بر رویِ صحنه به تنهایی آن را می‌نواخت؛ خود را تصور می کرد.

صدای زنگ‌مانندی شنید و آسانسور متوقف شد. راهرویی در مقابلش بود که بر آن فرشی قرمز انداخته بودند و در انتهایِ اتاق یک درِ چوبکاری شده قرار داشت.

در را باز کرد.

-         منتظرت بودم.

پیرمردی پشت به در روی صندلیِ چرمیِ بزرگش نشسته بود. سیگار می‌کشید و منظره‌ی شهر را تماشا می کرد.

-         بگیر بشین. زیاد با هم کار داریم.

اسلحه را از کتش در آورد. و آن را به سمتِ صورتِ پیرمرد گرفت. و دستش را رویِ ماشه گذاشت. ماسکِ رویِ صورتش همچنان بی‌حالت به نظر می‌رسید.

-         اوه! نباید اینقدر عصبی باشی! بیا...بیا و یک گیلاس...

صدایِ عبورِ گلوله از صدا خفه کن به گوش رسید و به دنبالِ آن، پیرمرد مثلِ یک گاوِ وحشی که در مراسمِ گاو بازی اسپانیولی نیمه‌جان بر میدان سقوط می‌کند و از سرعتِ نفس کشیدن پره‌هایِ دماغش به رعشه می‌‌افتد؛ با چشمانی باز جان می‌داد.

ماسک را برداشت و رویِ صورتِ قربانیش گذاشت. لبخندی عصبی به چهره‌ی ژرمنش اضافه شده بود. سیگارِ نیمسوزِ روی میز را به همراه گیلاسِ مشروبی که کنارش بود برداشت و همانطور که به صحنه‌ی اعمالِ موفقیت‌آمیزی که انجام داده بود خیره می‌شد جرعه جرعه آن را می‌نوشید.

روبرویش پنجره‌ی بزرگی بود که از طبقه‌ی آخرِ یک برج بیست و سه طبقه منظره‌ی شهر را نشان می داد. آژیرِ خطر به صدا درآمد. می‌دانست که تا چند لحظه‌ی دیگر نگهبان‌ها می‌ریزند و کارش را می‌سازند. اما همچنان علاقه داشت که به شهر خیره شود. انگار از آن بالا می‌توانست با تمامِ وجودش، شهر، آدم‌ها و زندگیِ احمقانه و بی‌دغدغه‌شان را با تمامِ وجود تحقیر کند. حالا علاوه بر ناله‌های بی‌وقفه‌ی شهر آژیر هم به میان آمده بود و حال در گذرِ کندِ زمان او دیگر آزادی داشت که آنچه را که می‌خواهد انجام دهد.

آرام‌آرام صداها و تصاویر محیط زیرِ بار واقعیتی تحتِ تصورش خفه می شدند. نوری قوی بر او تابید. پشتِ پیانو نشست و شروع به نواختنِ سوناتِ 14ام بتهون کرد. دیگر تنها او بود که بر جهانِ وجودش حکم می‌راند. هر از چند گاهی صفحه‌ی نتِ روبه‌رویش را نگاهی می‌انداخت. اما این برایِ او چیزی بیشتر از یک حرکتِ نمادین بیشتر نبود. چرا که او این نت‌ها را حتی از خودشان هم بیشتر می شناخت. حالا از نت‌ها درسی جدید می گرفت. او داستان زندگیش را در میانِ این نت‌ها پیدا می‌کرد. به این فکر کرد که او در تمامِ زندگیش یک هنرمند بوده است. فشارش به ماشه مثلِ فشردنِ کلاویه و سکوت‌ها، همان سکوتی بودند که صدا‌خفه‌کن در محیط برقرار می‌کرد. حالا قطعه‌ی آخر هم نواخته بود.

دیگر به پایانِ قطعه‌اش نزدیک می‌شد. از پشتِ پیانو بلند شد. جمعیت همچنان مات و مبهوت، با نفس‌هایی حبس به او خیره ماندند. روبه‌رویشان ایستاد. نوریِ که بر چهره‌اش می‌تابید خاموش شد. بارِ دیگر ناله‌ی خشکِ صداخفه‌کن از ایگل دیزرت به صدا در آمد و جمعیت که انگار به تازگی از خوابی طولانی برخواسته بود او را تشویق کرد.

             

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 


آبتین غلامپور

آبتین غلامپور

۱۳۷۲
تهران

نوشتن را در وبلاگی با عنوانِ یک اسکنر تاریک نگر شروع کرده‌ام. سابقه خاصی ندارم به جز اینکه در بخشِ ادبی جشنوارهٔ خوارزمی به مرحلهٔ استانی رفته‌ام و در جایزهٔ ادبی لیراو به مرحله نیمه نهایی. یه شدت به موسیقی علاقه دارم و در حالِ حاضر پیانو و بیس می‌نوازم. در دانشگاه شهید بهشتی ریاضیاتِ محض می‌خوانم.

برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت

نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر