ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

بی‌تولد

بی‌تولد

قصه جمعه این هفته از میلنا آگوس است

    ترجمه تینوش نظم‌جو
    با همکاری گل‌ناز برومند

 

هرچه در «بی‌تولد» نوشته‌ام حقیقت دارد. وقتی داستان‌هایی درباره‌ی کودکی‌ام می‌نویسم از تخیلم استفاده نمی‌کنم. فقط کافی‌ست اتفاقاتی که در واقعیت آن زمان رخ داده را به یاد بیاورم...

 

پس از آن زمستانی که در مدرسه‌ی ابتدایی درس می‌خواندم و به مناسبت شش سالگی‌ام برایم یک جشن تولد واقعی گرفته بودند - نه یک جشن مانند جشن‌های دیگر، یک جشن فوق‌العاده - با کلی مهمان و کیک سفارشی از قنادی، دیگر هرگز جشن تولد نگرفتم.

از بابا و مامانم پرسیده بودم:

-  اجباری‌یه؟

-  چی اجباری‌یه؟

-  جشن تولد گرفتن.

-   آره دیگه، یه روزی بالاخره باید بگیری. همه‌ی همکلاسی‌هات می‌گیرن، حتی فقیراشون.

وقتی آن روز و ساعت و مهمان‌ها همگی با هم فرا رسیدند، دو اتاق کوچک خانه‌مان پر از رنگ و نور شده بود و بوی خوشِ نرم‌کننده‌ی پرده‌ و پولیش مبل‌ و پارکت را می‌داد. روی میز، مادرم سفره‌ی کتان جهیزیه‌اش را با قلاب‌دوزی‌ آبی‌ و دوردوزی طرح‌دارش، پهن کرده بود و روی آن زیردستی‌های چینی دست‌ساز را چیده بود، با نقش و نگار دوشیزه‌های زیبا.

خانه اشغال شده بود با پاکت‌های جورواجور و روبان‌ها و شلوارهای کوتاه و جوراب‌های بلند و تِل‌های سر و کت‌دامن‌های پرنس‌دوگال و کیف‌دستی‌های ورنی.

وقتی چراغ‌ها را خاموش کردند فقط پرتوی شش شمع روی کیک تولد باقی ماند و تمام صداها هم‌آواز شدند: «تولد، تولد، تولدت مبارک!...» و همه کف زدند.

و من فهمیدم که برایم کف می‌زدند چون وجود داشتم. و دیگر دلم خواست وجود نداشته باشم، دلم خواست به دنیا نیامده باشم، و دلم به طرز دردناکی تنگ شد برای آن دنیای اسرارآمیزی که از آن به این دنیا آمده بودم و دیگر هیچ خاطره‌ای از آن نداشتم اما به گمانم دنیایی بی‌نقص بود. پیش از آن که دیگر برای همیشه دیر شود دویدم و خودم را زیر تختخواب بزرگ بابا و مامانم قایم کردم.

از آن زیر، یک به یک تمام مهمان‌ها را دیدم که به سراغم می‌آمدند.  روتختی را مانند پرده‌ی تئاتر کنار می‌زدند و از من می‌خواستند بیرون بیایم تا برایم جشن بگیرند و می‌گفتند جشن گرفتن که خیلی کیف می‌دهد پس چرا رفته‌ام آن زیر قایم شده‌ام؟

-  من بیرون نمیام.

جواب من فقط همین بود.

- خب، آخه چرا؟

مامان هم پرده را کنار زد. صورتش لبریز از نگرانی بود.

صدای پچپچه‌ی پدر و مادرها و بچه‌های دیگر را می‌شنیدم. یکی از آن‌ها روتختی را بلند کرد و تا مرا دید جلوی خنده‌اش را گرفت: «اوه! اوه!»

-  خجالت می‌کشه... خجالتی‌یه...!

-  اصلا هم خجالتی نیست!

-  حتی یه بار رفت روی میز خانم معلم و رقصید...

-  توی مدرسه همه‌اش دلقک‌بازی در میاره!

-  کوچولو!... می‌خوای ما رو بخندونی؟...

دوباره خم شدند و سرشان را زیر تختخواب آوردند.

-  نه، راست راستکی‌یه. من دیگه از این‌جا بیرون نمیام. هیچوقت.

صدای پچپچه‌ها دوباره گوشم را پر کرد.

-  طفلک، خل شده؟

-  نه بابا، شاگرد اول کلاسه...

سپس کفش‌های تابستانی ورنی مامان را دیدم که به سراغم آمد. مادری بود که هرگز دست روی دخترش بلند نکرده بود اما آن روز سعی کرد با کمک یک جارو من را از مخفی‌گاهم بیرون بکشد و من با چابکی جاخالی می‌دادم و مقاومت می‌کردم.

-  حالا بذار وقتی اومدی بیرون می‌بینی چه آشی برات می‌پزم!...

-  بیرون نمیام!

سرانجام، از همان زیر تختخواب تمام کفش‌ها را دیدم که یکی‌یکی اتاق را ترک می‌کردند، کفش‌های پاشنه‌دار، کفش‌های بنددار، چندتا بالرین و حتی یک جفت کفش با پاشنه‌ی طبی ؛ و فهمیدم که بی‌آن که نگران من باشند برگشتند به اتاق پذیرایی تا به عیش و نوش‌شان ادامه بدهند.

صدای بلند مادرم را شنیدم که با بغضی ته گلو به آن‌ها می‌گفت که هدیه‌هایشان را بردارند و بدون استثنا با خودشان ببرند.

و من همچنان با خودم پیمان می‌بستم: «از این‌جا دیگه بیرون نمیام»، اما گرسنه‌ام بود، جیش داشتم، زمستان بود و کف زمین یخ بود، بالش نداشتم و من بی بالش خوابم نمی‌بَرَد.

وقتی سکوت برقرار شد، و دیگر هیچ چراغی غیر از چراغ آشپزخانه روشن نبود، صدای پدرم را شنیدم که از سر کارش برمی‌گشت. مادرم احتمالا همه چیز را برایش تعریف کرده بود که سراغ مرا نگرفته بود. برای اولین بار از وقتی که به دنیا آمده بودم.

گرسنگی، جیش، خواب، هیچکدام برایم اهمیتی نداشت، اما تصور این که دیگر دوستم نداشته باشند برایم قابل تحمل نبود.

پس از زیر تختخواب بیرون آمدم و کنار در آشپزخانه حاضر شدم. هر دو پشت میز نشسته بودند و چشمان مادرم قرمز بود. هر دو گفتند:

-  این بچه دختر کیه؟

-  من دختر شمام! دختر شما دوتا!

و همان طور که من آدمی نبودم که تصمیمات قطعی بگیرم، پدر و مادرم هم آدم‌هایی نبودند که اهل تنبیهات کشدار باشند.

مادرم از یخچال یک قاچ بزرگ کیک را بیرون آورد. از آن کیک‌هایی بود که همین امروز هم باز مرا از خود بیخود می‌کند: با چندین لایه‌ی کرم و شکلات و یک خروار خامه. قاچ بزرگ و پر پیمانی بود و با لذت فراوان خوردمش.

خانه‌ی ما یک خوابه بود و من اتاقی برای خودم نداشتم. در اتاق پذیرایی روی یکی از این تختخواب‌های تاشو که آن زمان رایج بود می‌خوابیدم، ظاهر یک کمد را داشت که جای خواب را از درونش بیرون می‌کشیدیم. اتاق هنوز بوی پولیش و نرم‌کننده را می‌داد و کمی هم بوی کیک و صابون حمام بچه با عطر کارامل مخلوط با عطرهای زنانه.

مادرم خواسته بود که هدیه‌ها را با خودشان ببرند، اما برای من اهمیتی نداشت، به یاد ندارم دوست داشته باشم کسی به من روزی هدیه‌ای بدهد.

احساس کردم چه خوشبختم که می‌توانم روی یک تشک با بالشت گرم و نرم بخوابم. و دیگر فکر نمی‌کردم به این دنیای اسرارآمیزی که از آن آمده بودم و دیگر خاطره‌ای از آن نداشتم مگر این که دنیای بی‌نقصی بود.

 

* نقاشی اثری است از گرهارد ریشتر | تصویر دختر هنرمند با نام "بتی"   

میلنا آگوس

میلنا آگوس

1959
ژنوا

  میلنا آگوس در آستانه پنجاه سالگی سه رمان منتشر شده دارد. رمان دومش " درد سنگ‌ها "  (Mal de pierres)  درسال 2007 در فرانسه منتشر شد، می‌توان گفت که این رمان در ایتالیا آن چنان که باید و شاید مورد توجه قرار نگرفت ولی در فرانسه با استقبال بی‌نظیری روبرو شد و همین موفقیت باعث تجدید چاپ کتابش در ایتالیا شد. میلنا در ...

تینوش نظم‌جو

تینوش نظم‌جو

1353
تهران

تینوش نظم‌جو، کارگردان، نویسنده و بازیگر، متولد سال 1353 در تهران است. از سال 1370 تا 1379 در فرانسه نمایشنامه‌هایی از هارولد پینتر، ژان تاردیو، اوژن یونسکو، آنتوان چخوف و محسن یلفانی را به زبان فرانسه روی صحنه برده است. از سال 1380 فعالیت تئاتری خود را در ایران با ترجمه و اجرای آثار ماتئی ویسنی‌یک آغاز کرد: «داستان خرس‌های ...

برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت

نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر