ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
همه چشمها را مسحور خود کنید
داستانی از سپیده سیاوشی
دستهایش را طوری که انگار با کسی دارد میرقصد در هوا نگه داشت و شروع به عقب و جلو کردن پاهایش کرد. کلافه شد. پاهایش مثل قبل حرکت نمیکرد . سعی کرد کلافگی را توی قیافهاش نشان ندهد. رو به پسر و دختر جوان گفت:
-شروع کنید. خودش نشست.
پای راستش را روی پای چپ انداخت. خسته نبود. امروز اصلاً نرقصیده بود. دوباره نگاهی به پسر انداخت و با صدای خش دارش گفت:
-چند بار بگم؟ به پاهات نگاه نکن. باید توی صورت پارتنرت نگاه کنی. رو به دختر گفت:
-اینقدر خشک نایست. لبخند.
بعد دستش را بالا آورد و توی هوا انگار که کمر کسی را گرفته باشد حلقه زد و گفت:
-دستت رو کامل حلقه کن دور بدنش، یه جوری که انگار با تمام وجود گرفتیش. میفهمی چی میگم؟
دختر لبخند دستپاچهای زد و گفت "باشه" و دوباره سعی کرد.
از سر جایش بلند شد. اخم کرد. کفشها از صبح اذیتش کرده بودند. یک ساعت هم نتوانسته بود پابه پای شاگردهایش برقصد. صبح که از جعبه رنگ و رو رفته درشان آورده بود تصمیم گرفته بود به هیچ چیز فکر نکند و بپوشدشان. برچسب جعبه را با حرص کنده بود. عکس زنی با پیراهن مشکی که نوک پنجه ایستاده بود، چشمهایش را بسته بود و دستهایش را باز کرده بود. زیر عکس با رنگ طلایی نوشته شده بود:
"همه چشمها را مسحور خود کنید"
نو مانده بودند. کفشهای ورنی مشکی با پاپیون قرمز. از مد افتاده بودند اما کاملاً با پالتوی مشکی که سر آستینهای نمدی قرمز داشت جور در میآمد. بعد از مدتها رژ لب زده بود و هنگامی که از در ساختمان بیرون آمده بود با دستمال کمرنگش کرده بود. نفهمیده بود بخاطر قرمزی سر آستینها ، پاپیون و رژلب بوده یا پاشنههای پنج سانتی که تمام مسیر را بر خلاف همیشه با قدمهای ریز و مرتب راه رفته بود. نخواسته بود به کفشها فکر کند . با مادرش آنها را خریده بود. خیلی میگذشت. شاید سی سال. اما هنوز یادش بود. امروز هم فکر کرده بود شاید بپوشدشان بهتر باشد. برایش عادی میشود. اما از صبح ذهنش مشغول بود. فکر میکرد پاها مال خودش نیست. دارد با پاهای دیگری راه میرود و میرقصد. پاهایی که مال مادرش هم نیست. هرچه هم سعی کرده بود به خودش بقبولاند که تلقین است نشده بود. پاها اصلاً از او پیروی نمیکردند.
جلوی پسر و دختر ایستاد. دستش را به کمرش زد و گفت:
-چند لحظه بایستید! شما واسه کی میخواین آماده باشین؟ هوا گرم نبود. اما پسر عرق پیشانیش را پاک کرد و دستپاچه جواب داد:
-دو هفته دیگه مراسم داریم. یعنی چهار پنج جلسه دیگه.
پیشانیش را مالید و گفت:
- خوب بهتره جدیتر باشیم. مرحله به مرحله پیش میریم. رو در واسی رو کنار بذارید.
رو به دختر گفت "اجازه بده" دختر کنار رفت. جای دختر ایستاد. یک دستش را دور کمر پسر حلقه کرد. دست دیگرش را روی شانه اش گذاشت و گفت:
-اینطوری. باید گردنت رو کمی عقب بدی. جهت نگاهت هم دور یقه و کراوات باشه... متوجه شدی! حالا میریم سراغ حرکات پا...
نگاهی به پاهای خودش و پسر انداخت. پاهایش داشتند میرقصیدند. اما رقص همیشگیاش نبود. مدام نوک پنجه پا بر میداشت. پسر هم بدون آنکه به پاهای خودش نگاه کند زل زده بود توی چشمهایش و داشت میرقصید. خیلی راحت. انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش نمیتوانسته یک قدم بر دارد.
از بوی ادکلن تند و سیگار یخ زدهای که فکر کرد از کت پسر است ، مورمورش شد.
ایستاد و نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
-خوب حالا شروع کنید.
دختر را نگاه کرد. اخم کرده بود. همیشه همینطور به شاگردهایش آموزش میداد اما نفهمید که چرا این دفعه بیاختیار از دختر پرسید:
-ناراحت که نمیشی با شازدتون تمرین رقص میکنم؟ دختر لبخند دستپاچهای زد و گفت: - نه...نه..اصلاً.
حس بدی پیدا کرد .خودش میدانست شبیه روزهای پیش نبوده. انگار رگهای از عشوه توی حرکات و حتی حرف زدنش میآمد و میرفت. حس کرد این دفعه شاگردش برایش مثل یک ستون نبوده، حتی دوست داشته با او برقصد. دوباره نشست. نگاهی به کفشها انداخت. مادرش نپوشیده بودشان.
خودش هجده سالش بود که کفشها را پوشیده بود. برای اولینبار و آخرینبار. بوی ادکلن پدر وقتی باهم میرقصیدند گیجش کرده بود. حس کرده بود بزرگ شده.... پدر نوک انگشتانش را میگرفت... او میچرخید و توی هر چرخ مادر را میدید که به دیوار تکیه داده و دستش را به گوشوارهاش گرفته و اخم کرده. چقدر پدر به نظرش جذاب آمده بود. خودش را رها کرده بود توی بغل پدر. مادر بازوی پدر را گرفته بود و با خودش برده بود. آن شب تا صبح توی بغل مادر گریه کرده بود.
نگاهی به پسر و دختر انداخت. مثل دو تنه درخت از این سر سالن تا آن سر حرکت میکردند. دوباره کفشها را نگاه کرد.
شش سالش بود آن موقع. یک هفته تمام بعد از ظهرها مادر دستش را میگرفت و توی خیابانها دنبال کفش مشکی و قرمز میگشتند. هیج جا پیدا نمیشد. مادر میخواست با لباس شب قرمزش که موقع والس دامنش موج میخورد کفشهای مشکی و قرمز بپوشد. والس را با پدر تمرین میکرد. مادر همه نوع رقص بلد بود اما پدر فقط والس میرقصید. او هم روی چهار پایه مینشست و نگاهشان میکرد.
دستهایش را بههم زد و به طرف دختر و پسر رفت. به دختر گفت:
-اجازه میدی؟
دختر محکم ایستاد و نگاهش کرد و گفت:
-شما بگید من اجرا میکنم. داغ شد.
نفس عمیقی کشید. دستهایش را توی هوا تکان داد. سعی کرد داد نزند.
-خیلی خوب، خیلی خوب. پس گوش کن. باید دستت روی شونهاش باشه نه مثل طناب دار دور گردنش. پاهات هم باید هماهنگ و مخالف حرکت پاهای آقا دامادت حرکت کنه. نه اینطوری گره بخوری. - مکثی کرد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد- در ضمن من بیست ساله که دارم به عروس و دامادهایی مثل شما رقص یاد میدم. همیشه هم همینطور درس دادم. هیچ وقت هم از رقصیدن با جوجه خروسهایی که به جای رقص انگار کارتن شکستنی حمل میکنن لذت نبردم. متوجه شدی؟!
حرفش که تمام شد متوجه شد تمام مدت انگشتش اشارهاش را رو به دختر توی هوا نگه داشته و دختر مبهوت نگاهش کرده. خودش هم میدانست که دختر حق داشته. یا حتی اینکه مثل روزهای قبل نبوده اما حرف دختر برایش سنگین آمده بود. خیلی وقت بود که موقع رقص فقط یک معلم بوده. تقریباً تبدیل به یک موجود بیجنسیت شده بود. حتی مردها هم تا آنجا که میدید حس خاصی از رقصیدن با او نداشتند. موقع رقص تمام حواسش به حرکات پاها، محل قرار گرفتن دست، صافی گردن و اینجور چیزها بوده. حالا امروز...
میتوانست حدس بزند چه اتفاقی افتاده. اما دوست نداشت باور کند یا حتی به آن فکر کند. خواست برگردد و سر جایش بنشیند اما پاهایش راه نمیرفت. انگار کفشها داشتند دهن کجی میکردند.از پا درشان آورد و نوک پا برگشت و روی صندلی نشست . نفسش بالا نمیآمد. صدای ریز دختر توی سرش میپیچید "ببخشید... منظوری نداشتم" بوی ادکلن و سیگار پسر که جلویش ایستاده بود و داشت عذرخواهی میکرد گیجش کرده بود. حس کرد شش سالش شده و مثل آنموقع میخواهد گریه کند.
"چه جالب، همین دیروز یه خانم یه جفت کفش مشکی با پاپیون قرمز آورد که واسش بفروشم. من هیچ وقت امانت فروشی قبول نمیکنم اما اینا خیلی قشنگ بودن. خدا کنه اندازتون باشه"
مغازه نیمه روشن بود. آفتاب دم غروب از کرکرههای در، کف مغازه را راه راه کرده بود. پسر جوان با چشمهای قهوهای و موهای لخت نگاهش کرده بود که نوک پنجه ایستاده بود تا توی جعبه را ببیند. چشمک زده بود و او دلش ریخته بود. مادر کفشها را پوشیده بود. جلوی آینه عقب و جلو رفته بود.
-اندازمه!
پسر جوان از پشت پیشخوان آمده بود این سمت، پشت مادر ایستاده بود و از آینه نگاهش کرده بود. مادر مثل همیشه قدم بر نمیداشت. انگار داشت میرقصید. پسر دور کمر مادر را گرفته بود. مادر هیچ نگفته بود و خودش را توی بغل پسر انداخته بود. باهم والس رقصیده بودند. کاملاً هماهنگ. مادر مثل همیشه نمیرقصید. ناگهان ایستاده بود و کفشها را در آورده بود و کفشهای خودش را پوشیده بود. پسر با همان لبخند آنها را توی جعبه گذاشته بود و دست او که همانطور داشته نگاه میکرده داده بود. پلیور پسر بوی ادکلن تند و سیگار یخ زده میداد. مورمورش شده بود. مادر تا خانه را دویده بود و چند بار دستش را روی کاپوت ماشینهایی که نزدیک بوده بهشان بخورد کوبیده بود. او هم دنبالش دویده بود. توی خانه کفشها را توی کمد اتاق او گذاشته بود و گفته بود "برای تو وقتی بزرگ شدی" آنشب صدای مادرش را شنیده بود که تا صبح توی بغل پدر گریه کرده بود.
به پسر و دختر نگاه کرد که هنوز داشتند متقاعدش میکردند که بیاحترامی نشده. دستهایش را توی هوا تکان داد. انگار که پشهای را از جلوی صورتش براند و گفت:
-بسه دیگه. من یککم حالم خوب نبود. اگه بشه واسه امروز کافی باشه.
پسر لبخندی از رضایت زد و چیزی شبیه "حتماً" گفت.
کفشها را نگاه کرد. مثل دو جانور بودند که آن گوشه سالن لم داده بودند. به ذهنش زد که کفشها را به دختر بدهد. اما بلافاصله از فکری که کرده بود خجالت کشید.
به طرف کفشها رفت. با دو انگشت یک لنگهاش را برداشت و جلوی صورتش گرفت. طوری که انگار الآن انگشتهایش را گاز میگیرد. زیر لب جواب خداحافظی دختر و پسر را داد. چند بار به ذهنش زد که از همان پنجره روبرو پرتشان کند. اما منصرف شد. پشت سرش را نگاه کرد تا مطمئن شود دیگر کسی توی سالن نیست، با احتیاط دوباره پوشیدشان. جلوی آینه خودش را نگاه کرد. دستهایش را باز کرد و نوک پنجه ایستاد. شبیه به زن روی جعبه. نفسش را با صدا بیرون داد. لبخند زد. با خودش فکر کرد بعضی وقتها میشود پوشیدشان.
ﻋﺎﻟﻲ...ﻣﻤﻨﻮﻥ
ﻋﺎﻟﻲ...ﻣﻤﻨﻮﻥ
ارسال شده توسط The Ali Akhavan در ی., 2013-07-14 07:19.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر