مجموعه اشعار یدالله ...نویسنده: یدالله رویاییاین کتاب را ببینیدخریدآن زمان كز لب دریای غروب | آب نوشد به فراغت خورشید | در طربخانه بزم ملكوت | دامن عشوه ببافد ناهید | روز پا در گل شب مبهم ومات...
مجموعه اشعار یدالله ...نویسنده: یدالله رویاییاین کتاب را ببینیدخریدآن زمان كز لب دریای غروب | آب نوشد به فراغت خورشید | در طربخانه بزم ملكوت | دامن عشوه ببافد ناهید | روز پا در گل شب مبهم ومات...
گاه باید خود را گم کرد | چون نجابت | که در کوچه پس کوچههای این شهر دستبهدست میگردد. رضا صالحی مهربان | باد با لباس آبی
مهوش اغتفارینویسنده متولد: 1338 آثار در ناکجا نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا دوباره، هرگز...خریدنویسنده: مهوش اغتفاری این کتاب را ببینیدفقط یک لحظه کوتاه، سایه محو کسی را مقابل صورت و پشت پلکهای بستهاش احساس کرد و صدایی نامفهوم که یک آن از گوشش عبور کرد و بعد گنگ و گم شد. هیاهوی درونش آنقدر پرقدرت و بلند بود که هر صدایی را در پس هجوم پرتنش خود خاموش میکرد... توفان بود، جنجال بود و خلاء عظیم و ژرفی که به سرعت در آن سقوط میکرد. داشت میرفت. میخواست ... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
مهوش اغتفارینویسنده متولد: 1338 آثار در ناکجا نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا دوباره، هرگز...خریدنویسنده: مهوش اغتفاری این کتاب را ببینیدفقط یک لحظه کوتاه، سایه محو کسی را مقابل صورت و پشت پلکهای بستهاش احساس کرد و صدایی نامفهوم که یک آن از گوشش عبور کرد و بعد گنگ و گم شد. هیاهوی درونش آنقدر پرقدرت و بلند بود که هر صدایی را در پس هجوم پرتنش خود خاموش میکرد... توفان بود، جنجال بود و خلاء عظیم و ژرفی که به سرعت در آن سقوط میکرد. داشت میرفت. میخواست ... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
دوباره، هرگز...خریدنویسنده: مهوش اغتفاری این کتاب را ببینیدفقط یک لحظه کوتاه، سایه محو کسی را مقابل صورت و پشت پلکهای بستهاش احساس کرد و صدایی نامفهوم که یک آن از گوشش عبور کرد و بعد گنگ و گم شد. هیاهوی درونش آنقدر پرقدرت و بلند بود که هر صدایی را در پس هجوم پرتنش خود خاموش میکرد... توفان بود، جنجال بود و خلاء عظیم و ژرفی که به سرعت در آن سقوط میکرد. داشت میرفت. میخواست ...
دوباره، هرگز...خریدنویسنده: مهوش اغتفاری این کتاب را ببینیدفقط یک لحظه کوتاه، سایه محو کسی را مقابل صورت و پشت پلکهای بستهاش احساس کرد و صدایی نامفهوم که یک آن از گوشش عبور کرد و بعد گنگ و گم شد. هیاهوی درونش آنقدر پرقدرت و بلند بود که هر صدایی را در پس هجوم پرتنش خود خاموش میکرد... توفان بود، جنجال بود و خلاء عظیم و ژرفی که به سرعت در آن سقوط میکرد. داشت میرفت. میخواست ...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر