شکار پروانههانویسنده: علیرضا عطاراناین کتاب را ببینیدخریددر مقدمه این کتاب میخوانیم: «در زندگی اصلا «پول و مادیات برایم مهم نبودند. هیچ وقت عاشق نشدم، و هرگز به زنی دلبسته نشدم. گرچه اعتراف میکنم زنم را دوست دارم، اما ...
شکار پروانههانویسنده: علیرضا عطاراناین کتاب را ببینیدخریددر مقدمه این کتاب میخوانیم: «در زندگی اصلا «پول و مادیات برایم مهم نبودند. هیچ وقت عاشق نشدم، و هرگز به زنی دلبسته نشدم. گرچه اعتراف میکنم زنم را دوست دارم، اما ...
حسین معصومی همدانیمترجم نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا نووه چنتوخریدنویسنده: الساندرو باریکومترجم: حسین معصومی همدانیاین کتاب را ببینید... سفر میکرد، مثلا. و هر بار به سرزمین دیگری میرفت: میرفت به مرکز لندن، با قطار میرفت به در و دشت، به قلهی کوهی میرفت که برف تا کمرش میرسید، یا به بزرگترین کلیسای جهان میرفت، ستونهای آن را میشمرد و توی چشم شمایل مسیح مصلوب خیره میشد. سفر میکرد. و چیزی که فهمیدنش خیلی سخت بود ... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
حسین معصومی همدانیمترجم نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا نووه چنتوخریدنویسنده: الساندرو باریکومترجم: حسین معصومی همدانیاین کتاب را ببینید... سفر میکرد، مثلا. و هر بار به سرزمین دیگری میرفت: میرفت به مرکز لندن، با قطار میرفت به در و دشت، به قلهی کوهی میرفت که برف تا کمرش میرسید، یا به بزرگترین کلیسای جهان میرفت، ستونهای آن را میشمرد و توی چشم شمایل مسیح مصلوب خیره میشد. سفر میکرد. و چیزی که فهمیدنش خیلی سخت بود ... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
نووه چنتوخریدنویسنده: الساندرو باریکومترجم: حسین معصومی همدانیاین کتاب را ببینید... سفر میکرد، مثلا. و هر بار به سرزمین دیگری میرفت: میرفت به مرکز لندن، با قطار میرفت به در و دشت، به قلهی کوهی میرفت که برف تا کمرش میرسید، یا به بزرگترین کلیسای جهان میرفت، ستونهای آن را میشمرد و توی چشم شمایل مسیح مصلوب خیره میشد. سفر میکرد. و چیزی که فهمیدنش خیلی سخت بود ...
نووه چنتوخریدنویسنده: الساندرو باریکومترجم: حسین معصومی همدانیاین کتاب را ببینید... سفر میکرد، مثلا. و هر بار به سرزمین دیگری میرفت: میرفت به مرکز لندن، با قطار میرفت به در و دشت، به قلهی کوهی میرفت که برف تا کمرش میرسید، یا به بزرگترین کلیسای جهان میرفت، ستونهای آن را میشمرد و توی چشم شمایل مسیح مصلوب خیره میشد. سفر میکرد. و چیزی که فهمیدنش خیلی سخت بود ...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر