هیچ وقت درست متوجه نشدم که کی هستم. همراه من یه نمیدونمِ بزرگ هم به دنیا اومد.
از یک سری تاریخ و سوالهای فیزیکی که بگذریم، همه چیز مبهم و گاه متضاد هست. من که فقط بلد بودم شاگرد اول بشم، نه کسی بود که به من بگه، نه خودم از اون حباب خارج شده بودم که بپرسم "خوب این شاگرد اول شدن واسه چی هست و به چه دردی میخوره". این باعث شد من که توی همهی درسا نمره ی خوب میگرفتم به خصوص ریاضی وحواشیش، یهو برم رشتهی معماری بخونم که کمترین چیزی که داشت ریاضی بود. بعد یه کم موسیقی، یه کم فیلم، یه کم طراحی و بعد داستان و شعر. یه تضاد کامل، هر کدوم از اینها را دوست داشتم و همزمان به نظرم بیهوده میاومدند.
شاید شعر را بیشتر جدی گرفتم یا شعر من را بیشتر جدی گرفت؛ بیشتر می نوشتم. البته فقط یه چند تا شب شعر و جشنواره شرکت کردم و چند ماه هم توی یه روزنامهی محلی شعرهام را چاپ می کردم که البته همون تضادهای بالا باعث شد، از چاپ توی روزنامه منصرف بشم.
گاهی فکر می کنم اگه یک بار دیگه به دنیا بیام حتی با اطلاعات الانم در لحظه ی به دنیا اومدن، باز هم نمیدونم می خوام چی کاره بشم. فقط مطمین هستم که دیگه نمیخوام شاگرد اول مدرسه بشم.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر