شکار پروانههانویسنده: علیرضا عطاراناین کتاب را ببینیدخریددر مقدمه این کتاب میخوانیم: «در زندگی اصلا «پول و مادیات برایم مهم نبودند. هیچ وقت عاشق نشدم، و هرگز به زنی دلبسته نشدم. گرچه اعتراف میکنم زنم را دوست دارم، اما ...
شکار پروانههانویسنده: علیرضا عطاراناین کتاب را ببینیدخریددر مقدمه این کتاب میخوانیم: «در زندگی اصلا «پول و مادیات برایم مهم نبودند. هیچ وقت عاشق نشدم، و هرگز به زنی دلبسته نشدم. گرچه اعتراف میکنم زنم را دوست دارم، اما ...
سمانه حنیفیمترجم نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا شطرنج بازخریدنویسنده: برتینا هنریشمترجم: سمانه حنیفیاین کتاب را ببینیدبالاخره ساعت دهونیم توانست وارد اتاق هفده شود. کارش را شروع کرد. دقیقاً همهی کارهایی را که دیروز انجام داده بود، تکرار کرد، اما وقتی جارو میکشید، چیزی روی زمین افتاد. خم شد که آن را بردارد. یک سرباز چوبی را دید که روی زمین افتاده. برگشت و متوجه یک صفحهی شطرنج شد که مهرههای سفید و سیاه روی آن چیده و بازی نیمهتمام رها ... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
سمانه حنیفیمترجم نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا شطرنج بازخریدنویسنده: برتینا هنریشمترجم: سمانه حنیفیاین کتاب را ببینیدبالاخره ساعت دهونیم توانست وارد اتاق هفده شود. کارش را شروع کرد. دقیقاً همهی کارهایی را که دیروز انجام داده بود، تکرار کرد، اما وقتی جارو میکشید، چیزی روی زمین افتاد. خم شد که آن را بردارد. یک سرباز چوبی را دید که روی زمین افتاده. برگشت و متوجه یک صفحهی شطرنج شد که مهرههای سفید و سیاه روی آن چیده و بازی نیمهتمام رها ... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
شطرنج بازخریدنویسنده: برتینا هنریشمترجم: سمانه حنیفیاین کتاب را ببینیدبالاخره ساعت دهونیم توانست وارد اتاق هفده شود. کارش را شروع کرد. دقیقاً همهی کارهایی را که دیروز انجام داده بود، تکرار کرد، اما وقتی جارو میکشید، چیزی روی زمین افتاد. خم شد که آن را بردارد. یک سرباز چوبی را دید که روی زمین افتاده. برگشت و متوجه یک صفحهی شطرنج شد که مهرههای سفید و سیاه روی آن چیده و بازی نیمهتمام رها ...
شطرنج بازخریدنویسنده: برتینا هنریشمترجم: سمانه حنیفیاین کتاب را ببینیدبالاخره ساعت دهونیم توانست وارد اتاق هفده شود. کارش را شروع کرد. دقیقاً همهی کارهایی را که دیروز انجام داده بود، تکرار کرد، اما وقتی جارو میکشید، چیزی روی زمین افتاد. خم شد که آن را بردارد. یک سرباز چوبی را دید که روی زمین افتاده. برگشت و متوجه یک صفحهی شطرنج شد که مهرههای سفید و سیاه روی آن چیده و بازی نیمهتمام رها ...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر