گاه باید خود را گم کرد | چون نجابت | که در کوچه پس کوچههای این شهر دستبهدست میگردد. رضا صالحی مهربان | باد با لباس آبی |
مقدمه کتاب سوزان سانتاگ در جدال با مرگ
مقدمه
«سوزان سانتاگ» که نویسنده ۱۷ کتاب است و این کتابها به ۳۲ زبان زنده دنیا ترجمه شده، یکی از تأثیرگذارترین روشنفکران آمریکایی است که به سبب دلمشغولی سوداوار و دامنهی هوش انتقادی و نیز فعالیت پرشور خود در زمینه حقوق بشر به شهرتی جهانی دست یافته است.
سوزان سانتاگ را رماننویس میدانند و فیلمساز، جستارنویس و فعال سیاسی. گستردگی آثار سانتاگ نمایانگر کار شبانهروزی این نویسنده آمریکایی است، حاصل کار او به عنوان رماننویس چهار رمان میشود: «حامی»، «ابزار مرگ»، «عاشق آتشفشان» و «در آمریکا»، که این یک جایزه کتاب ملی را در سال ۲۰۰۰ نصیب او کرد. دو مجموعهداستان کوتاه دارد: «من و دیگران». «طریقی که ما امروز زندگی میکنیم». در عین حال جستارنویسی چیرهدست است و در ادبیات غیرداستانی نویسندهای است شاخص و حجم یادداشتهای روزانهاش به دو جلد مفصل میرسد.
سانتاگ به توانایی هنر در لذت بخشیدن، آگاهی دادن و دگرگون کردن اعتقادی دیوانهوار داشت. میگفت: «ما در فرهنگی زندگی میکنیم که در مجموع هوش را در آن انکار میکنند چون بهدنبال بیگناهی ناباند، یا از هوش بهعنوان ابزار قدرت و سرکوب دفاع میکنند. به عقیده من فقط از هوشی میتوان دفاع کرد که انتقادی، جدلی، شکاک و پیچیده باشد.»
سوزان سانتاگ که نام اصلیاش سوزان رزنبلت بود در ۱۶ ژانویه ۱۹۳۳ در نیویورک از پدر و مادری یهودی، جک رزنبلت و میلدرد یاکوبسون، بهدنیا آمد. پدر سوزان که تاجر پوست در چین بود وقتی سوزان پنج ساله بود بر اثر ابتلا به سل درگذشت و هفت سال بعد مادرش با ناتان سانتاگ پیوند زناشویی بست و گرچه ناپدری سوزان هیچگاه آنها را رسماً فرزند خود اعلام نکرد اما نام خانوادگی او را بر سوزان و خواهرش گذاشتند.
سوزان در توسکان، آریزونا و لوسآنجلس بزرگ شد و همانجا، در سن پانزده سالگی دبیرستان را تمام کرد. سپس در دانشگاههای برکلی و شیکاگو در رشتههای فلسفه، رماننویسی و ادبیات ادامه تحصیل داد.
در ۱۹۵۰ وقتی هفده ساله بود با فیلیپ ریف ۲۸ ساله که معلم بود و نظریهپرداز اجتماعی دیدار کرد و ده روز بعد ازدواج کردند که این ازدواج هشت سال به طول انجامید و ثمره آن پسری بود به نام دیوید که دو سال بعد بهدنیا آمد و بعدها ویراستار مادرش شد و خود نیز نویسندگی پیشه کرد. سوزان در ۱۹۵۹ از فیلیپ ریف جدا شد و دیگر تن به ازدواج نداد.
نخستین کتابی که سوزان را مجذوب کرد «مادام کوری» بود که در شش سالگی خواند. از خواندن نامههای ریچارد هالی برتون و اجرای کمدیهای کلاسیک و نیز «هملت» شکسپیر به وجد آمد. اولین رمانی که بر او تأثیر نهاد «بینوایان» ویکتور هوگو بود. چنین بهیاد میآورد: «هقهق گریستم و مویه کردم و به خود گفتم کتاب سترگترین چیزهاست.» و دختری ۹-۸ ساله را بهیاد میآورد که در رختخواب دراز میکشید و به کتابخانه دیواریاش نگاه میکرد. «مثل این بود که به ۵۰ دوست نگاه میکردم. با کتاب انگار در آینه راه میرفتم. همهجا میتوانستم بروم. هر کتاب دری بود به تمامیت یک قلمرو.»
در چهارده سالگی رمان «کوه جادو» شاهکار توماسمان را خواند: «یکنفس آن را خواندم. پس از پایان آخرین صفحه دلم نمیخواست از کتاب جدا شوم. پس یکبار دیگر آن را از سر گرفتم و برای آنکه لذت کتاب را از دست ندهم هر شب یک فصل از آن را به صدای بلند میخواندم.»
سانتاگ خود را وقف از میان برداشتن تمایز بین تفکر و احساس کرد که آن را اساس همه نگرشهای ضد روشنفکری میدانست. معتقد بود بین قلب و مغز، اندیشیدن و احساس کردن، خیالبافی و قضاوت تمایزی وجود ندارد. اندیشیدن شکلی است از احساس، احساس شکلی از تفکر.»
در ۱۹۷۶ و در ۴۳ سالگی فهمید که به سرطان بدخیم سینه مبتلا شده است. به او گفتند که یک به چهار شانس دارد پنج سال دیگر زندگی کند. اما پس از گذراندن عمل جراحی گسترده و نیز انجام شیمیدرمانی به طرزی معجزهوار و باورنکردنی از خطر جست. خود میگوید: «اولین واکنش من وحشت بود و ماتم. اما روی هم رفته بد نیست که آدم بداند قرار است بهزودی بمیرد. نخست آنکه نباید به حال خود تأسف بخوری.»
او تا آنجا که توانست درباره بیماری خود خواند و بعدها «بیماری همچون استعاره» را نوشت که مقالهای بود تأثیرگذار. او اصرار داشت که بیماری حقیقت است نه تقدیر. سالها بعد، همین جستار را در حد یک کتاب، «ایدز و استعارههایش» بسط داد.
سوزان سانتاگ را نویسندهای معترض میدانند که بهویژه سیاستهای آمریکا را به چالش میکشید. او را که مخالف دوآتشه جنگ ویتنام بود بهسبب عقاید سیاسیاش میستودند و ارج مینهادند. در ۱۹۶۷ در گردهمآیی پارتیسان ریویو نوشت: «آمریکا برپایه نسلکشی بنا شده، براساس فرضیه بیچون و چرای حق سفیدپوستان اروپا برای نابودی ساکنین رنگینپوست که از حیث تکنولوژی عقبتر هستند تا بتوانند قاره را زیر سلطه خود بگیرند.» او در خشم و نومیدی و اندوه چنین نتیجه گرفت: «حقیقت آن است که هیچکس، نه موتسارت؛ نه جبربول، نه شکسپیر، نه دولتهای شورایی، نه کلیساهای باروک، نه نیوتون، نه اعطای حق به زنان، نه کانت، نه مارکس، نه رقصهای باله بالنشین و... آنچه را این تمـدن خاص بر سـر جهان آورد جبران نمیکند. نژاد سفید سرطان تاریخ بشر است؛ نژاد سفید و فقط نژاد سفید ـ به همراه ایدئولوژیها و اختراعاتش ـ با گسترش خود در همهجا تمدنهای مستقل را نابود میکند، توازن زیستمحیطی کره خاکی را بر هم زده است و اکنون موجودیت خود زندگی را تهدید میکند.»
سوزان سانتاگ بهعنوان سنتشکن استعداد آزردن هر دو جناح چپ و راست را در خود داشت. در ۱۹۸۲ در جلسهای در تالار شهر نیویورک برای اعتراض به سرکوب جنبش مقاومت لهستان، با وجود سالها حمایت از انقلابهای مارکسیستی، اظهار داشت که کمونیسم همان فاشیسم است اما با ظاهری انسانی. او در انتقاد از انفعال، بیاعتنایی و سکوت بخش اعظمی از جناح چپ در برابر تبعید، اسارت و قربانیان کشته شده دوران وحشت استالینی بسیار جدی بود و از اعمال جباریّت در هرجا که کمونیسم پیروز میشد احساس انزجار میکرد.
مرگ، این واقعیت اجتنابناپذیر هستی، که هیچ موجودی امکان گریز از آن را ندارد، از دیرباز انسانی را به خود مشغول داشته که با همه دانش و توانایی خود در برابر آن بیسلاح و درمانده است. شیوه رویارویی ما انسانها با مرگ و جدال انسانی که در آستانه آن قرار دارد در آثار نویسندگان و هنرمندان، هریک به گونهای نمود مییابد و این نمود بنا بر باورها، معیارها و اندیشههای هریک بسیار متفاوت است.
ده سال بعد، تقریباً به همراه دیگر روشنفکران آمریکا خواستار دخالت جدی اروپاییان و نیز آمریکا برای توقف محاصر سارایوو و تجاوز صربها در بوسنی و کوزوو شد. همدلی او با مردم سارایوو او را بر آن داشت تا بیش از دهها سفر به شهر محاصرهشده داشته باشد. حتی در حادثه ۱۱ سپتامبر آن را حاصل سیاستهای غلط آمریکا میدانست و همین سبب شد که به او برچسب و اتهام ضدآمریکایی زدند.
وقتی در ۱۹۹۵ از او پرسیدند که هدف ادبیات چیست، پاسخ داد: «رمانی ارزش خواندن دارد که قلب را تعلیم دهد، احساس شما را از امکانات بشری بسط دهد، از آنچه که سرنوشت انسان است و آنچه در جهان رخ میدهد. چنین رمانی درون ما را میآفریند.»
و سرانجام در ۲۸ دسامبر ۲۰۰۴ و هنگامی که سوزان سانتاگ در سن هفتاد و یک سالگی بود و هنوز بسیار ایـدهها داشت و انبوه طـرحها تا به سرانجام برساند مرگ به سراغش آمد. او که همچنان زندگی را باور داشت در اثر ابتلا به سرطان خون در نیویورک چشم از جهان فروبست و در گورستان مونپارناس پاریس به خاک سپرده شد.
پسرش، دیوید ریف، با آگاهی از عشق ژرف مادرش به زندگی بر آن شد تا با انتشار روزشماری از آخرین بیماری مادرش چهرهای ملموستر از این نویسنده برجسته ارائه دهد. دیوید ریف در ۲۸ سپتامبر ۱۹۵۲ در بستن بهدنیا آمد. او نویسنده ادبیات غیرداستانی و تحلیلگر سیاسی است. کتابهایش بر محور مهاجرت، مناقشههای بینالمللی و انسانگرایی استوار است. او مقالات بیشماری در نیویورک تایمز، لسآنجلس تایمز، واشنگتن پست، وال استریت ژورنال، لوموند و... منتشر کرده است.
ریف هفت کتاب منتشر کرده که میتوان از میان آنها به «لسآنجلس پایتخت جهان سوم» و «کشتارگاه: بوسنی و شکست غرب» اشاره کرد.
ریف سه سال پس از مرگ مادرش، عمیقاً در واپسین روزهای زندگی او غوطه میخورد. در سال ۲۰۰۴ پزشکان تشخیص دادند که سوزان سانتاگ به سومین سرطان خود، سرطان حاد خون، مبتلا شده است. سوزان مثل همیشه نبرد با بیماری را برگزید چرا که از دو مبارزه قبلی خود پیروز بهدر آمده بود.
ریف در این کتاب خاطرات خود را از این واپسین روزها بازمیگوید و با دقتی موشکافانه به توصیف لحظه به لحظه این ستیز جانکاه میپردازد. دستوپا زدن خود را بین امید و حقیقت، بهعنوان نزدیکترین فرد به انسان رو به مرگ، نشان میدهد که عذابی است ناگفتنی و تحملناپذیر. و به گفته خودش شاید فقط کسانی که مثل او در چنین موقعیتی گرفتار شدهاند بتوانند احساس و عجز او را دریابند و با او همدلی کنند.
این کتاب توصیفی است از زیر و بمهای روحی، روانی و عاطفی نویسندهای که در عرصه هنر و اجتماع بسیار جسور بود و همواره به نظام سیاسی حاکم بر آمریکا اعتراض داشت. زنی که نمیخواست تسلیم مرگ شود و از پذیرفتن سر باز میزد. اما سرانجام مرگ او را به زانو درآورد.
ریف طی بیماری مادرش ترجیح داد درباره بیماری او هیچ چیز ننویسد و حتی یادداشت هم برنداشت. به نظرش کاری بیهوده و دور از ذهن میآمد. در عوض یار همراه مادر شد، دوستی معتمد و مشاور که در پژوهشهایش برای یافتن راه بهبود یاورش بود.
ریف در تمام طول کتاب از خود سئوال میکند، بهدنبال تقصیر خود میگردد، حقیقت، منطق، امیدها و باورها را به چالش میکشد.
شاید بتوان گفت که او با توصیف لحظهها، رویدادها و پیشرفتهای پزشکان برای بهبود مادرش جا پای او میگذارد و میشود فرزند خلف سوزان سانتاگ که هیچ چیز از نگاه تیزبینش دور نمیماند.
مرگ، این واقعیت اجتنابناپذیر هستی، که هیچ موجودی امکان گریز از آن را ندارد، از دیرباز انسانی را به خود مشغول داشته که با همه دانش و توانایی خود در برابر آن بیسلاح و درمانده است. شیوه رویارویی ما انسانها با مرگ و جدال انسانی که در آستانه آن قرار دارد در آثار نویسندگان و هنرمندان، هریک به گونهای نمود مییابد و این نمود بنا بر باورها، معیارها و اندیشههای هریک بسیار متفاوت است.
کتاب دیوید ریف که عنوان اصلی آن Swimming in a Sea of Death یا در حقیقت «شنا در دریای مرگ» است، گزارشی است از شیوهای که مادرش، سوزان سانتاگ، با بیماری و مرگ دست و پنجه نرم کرد.
این کتاب هراس سوزان سانتاگ را از مرگ، اعتقاد به اراده انسانی و اعتماد راسخش را به دانش روز روایت میکند. سوزان سانتاگ پس از آنکه در ۱۹۷۵ به سرطان سینه گرفتار شد و به طرزی شگفتانگیز از مرگ رهایی یافت تا ۲۰۰۴ دو بار دیگر به سرطان مبتلا شد. او با اتکا به روحیه جنگنده و همیشه معترض خود باور داشت که این بار نیز از پس بیماری برمیآید ولی در سومین بیماری خود، با همه سرسختی، امید و باور به اراده خود در تقابل با مرگ میبازد.
این کتاب توصیفی است از زیر و بمهای روحی، روانی و عاطفی نویسندهای که در عرصه هنر و اجتماع بسیار جسور بود و همواره به نظام سیاسی حاکم بر آمریکا اعتراض داشت. زنی که نمیخواست تسلیم مرگ شود و از پذیرفتن سر باز میزد. اما سرانجام مرگ او را به زانو درآورد.
دیوید ریف در این کتاب میکوشد تا قضاوتی درباره مادرش نداشته باشد بلکه از آنچه بر او رفته و باورهایش، سرسختی و مبارزه ناامیدانهاش با دشمنی که به هیچ روی همسنگ او نیست تصویری روشن دهد.
بیماریهای متوالی سانتاگ چنان بر او تأثیر مینهد که دو اثر بحثانگیزش «بیماری همچون استعاره» و «ایدز و استعارههایش» در چند و چون ابتلای انسان امروز به بیماریهایی است که چون زمانهاش مدرن است و پیچیده، به نحوی که علم مدرن را نیز به هماوردی خوانده و همچنان، بهرغم همه تلاشها و تبلیغاتی که برای یافتن داروهای جدید میشود، بیدرمان باقی مانده است. تقابل سانتاگ با بیماری و پس از آن مرگ و نیستی، پس از ابتلا به اولین سرطان در ۱۹۷۵، تقابلی هماوردطلب است.
در نگاه به زندگی سانتاگ و نبردی که برای ادامه آن به جان خریده و تحمل کرده با زنی روبرو میشویم که از نیستی میترسد و ترسش را پنهان نمیکند. نمیخواهد او را انسانی برتر ببینیم که از هراسهای زمینی بهدور است. نمیخواهد برای مخاطب آثارش تصویری فراـانسانی بسازد. برعکس، سانتاگ در قله صداقت جای میگیرد. او در تمام تاروپودش انسان است و ورای آن هیچ. انسان با همه گوشت و خونش، بیم و امید و دلهرههایش و ناباوری به جهان پس از مرگ. این ناباوری برای هیچ کس غریب نیست: «بازآمدهای کو که به ما گوید راز». شاید برخی نگرش سانتاگ را به زندگی نگرشی اپیکوری ببینند اما سانتاگ به هیچ روی نمیخواهد فقط به شرط لذت بردن از زندگی زنده بماند. او میخواهد «باشد»، ستیزهایش با زمانه و زندگی به هیچ روی کم و آسان نبوده، او از «نبودن» میهراسد. هراسی که بیگمان به سراغ بیشتر ما، در هنگام تنهاییمان، آمده است اما جسارت ابراز آن را نداشتهایم و خواستهایم شاید حتی از خودمان پنهانش کنیم.
دچار تنگی نفس بوده، داستایوسکی صرع داشته، ویرجینیا وولف از افسردگی رنج میبرده که همان نیز سبب خودکشیاش میشود، و... انگار در حالی که مرگ بر بالای سر آنها پرواز میکرد میخواستند جهان را به تسخیر درآورند و نامشان، و با آن آدمی، را جاودان سازند، و از آن رو که رمان مدرن بیان و توصیف تمام پیچیدگیهای درون و بیرون نویسنده است بیماری در جان و تن این انسانهای متفاوت ریشه میدواند تا بدان حد که به آنها بصیرتی جانکاه عطا میکند، انگار بیماری موهبتی میشود برای آنان تا آنچه را ببینند که ما نمیتوانیم. به درون همهچیز راه یابند و از پس آن جهانی متفاوت را طلب کنند، طلبی ناممکن. آنها همچنان با حسرت چشم بر جهانی دارند که ما انسانهای بهظاهر سالم نه میشناسیم و نه حتی تحمل شناخت آن را داریم.
اما سانتاگ تا ۱۹۷۵ فردی سالم بوده و پرانرژی و آماده برای ستیز در اعتراض به هر چیزی که نادرست میدیده. جستارنویس است و معترض سیاستهای آمریکا. نمایشنامهنویس است و عکاس و فیلمنامهنویس و فیلمساز و رماننویس. آنوقت ناگهان در ۱۹۷۵ بیماری، آن هم از نوع درمانناپذیر، به سراغش میآید. و سانتاگ مرگ را باور نمیکند و میکوشد تا به مدد دانش روز با آن روبرو شود و شگفت آنکه در همان سرطان اول پیروز میشود، بهرغم آنکه پزشکان متخصص هیچ امیدی به ادامهٔ حیات او ندارند. و همین پیروزی در نبردی نابرابر این اعتقاد را در سانتاگ میپروراند که، به گفته پسرش، موجودی استثنایی است و مرگ نمیتواند به این زودیها او را از پای درآورد. و سپس ابتلای مجدد به دو سرطان دیگر که سومی، سرطان خون، او را به تسلیم وامیدارد و مرگ چهرۀ سهمگین و هولانگیز خود را به تمامی به او مینمایاند.
به این ترتیب بیماری، و نه مرگ، مضمون و بهانهای میشود برای سوزان سانتاگ تا با نگارش کتابهایی در همین زمینه بتواند بر ترس انسانی خود غلبه کند، ترسی که بنا به تجربه میداند همۀ بیماران را گرفتار خود میکند. با خواندن روزشمار سالهای پایانی سانتاگ به این باور میرسیم که بزرگترین رمان این نویسنده آمریکایی زندگیاش بوده و سترگترین اعتراضش به هستی و ستم انکارناپذیر آن. و سانتاگ نه فقط در پی دستیابی به سبک خود در نگارش رمان مدرن است که مرگش نیز به شیوهای مدرن رقم میخورد.
در حقیقت گزارش دیوید، پسر سانتاگ، زندگی هر روزه این نویسنده است و داستان جدال او با بیماری و در نهایت مرگ که تا آخرین لحظه باورش ندارد. قصه امید و ناامیدی انسانی که زیستن را طلب میکند و سرنوشت بیرحمانه او را به بازی میگیرد.
فرزانه قوجلو
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر